بسم الله الرحمن الرحیم
نوجوان عاشق
به ابتدای شهر که رسیدیم سرعتگیر بزرگی تکان شدید به ماشین پیکان سفید رنگ سپاه داد و عینک من که روی داشبورت بود به هوا پرتاب شد، من که چرتم پاره شده بود کورمال کورمال دنبال عینکم گشتم. همین که عینک را پیدا کردم بلافاصله روی چشمم گذاشتم و اولین چیزی که واضح دیدم چند پسته بزرگ وسط میدان اول شهر بود.
راننده دنده را عوض کرد و گفت: ببخشید حاجآقا اصلا سرعتگیر را ندیدم ، لا مصّب خیلی هم بزرگ و بدقلق بود شرمنده!
لبخند آرامی زدم و گفتم: خواهش میکنم مشکلی نیست، پیش میاد دیگه.
راننده در جاده که بودیم گاهی با شکم رانندگی میکرد و دستانش را پشت گردن میگذاشت و یک پا روی پدال گاز و پای دیگر لم داده به در ماشین! و خیلی ریلکس و آرام به جاده چشم میدوخت. وقتی به شهر رسیدیم دیگر فرمان را با دست میگرفت ولی باز هم شکم گندهاش مماس بر فرمان ماشین ماساژ داده میشد. به ساختمان سپاه که رسیدیم فرمانده سپاه به استقبال آمد و به همراه چند نفر دیگر به سمت سالن برگزاری جلسه حرکت کردیم.
من برای یک سخنرانی عقیدتی در سپاه دامغان دعوت شده بودم و برای رزمندگانی که فردا اعزام به جبهه بودند جلسه تشکیل شده بود. هنوز جلوی در سالن نرسیده بودم که یک نوجوان حدود ۱۲ساله با کاپشن مشکی و شلوار بسیجی جلویم را گرفت و با صدایی آهسته و نرم گفت: حاجآقا من یک حرف خصوصی دارم! یک درخواست بسیار مهم !
رزمندگان در سالن منتظر بودند، مسئول جلسه اجازه مطرح کردن درخواست را به این نوجوان لاغراندام و نحیف نداد و مرا به داخل سالن راهنمایی کرد. سخنرانی را با یاد و نام شهدا و ایثار و فداکاری شهدا و رزمندگان شروع کردم و در ادامه شاخصههای انقلاب اسلامی را تشریح کردم و در آخر از مقامات بهشتی که برای شهدا وعده داده شده مطالبی را عرض کردم.
بعد از سخنرانی همان نوجوان را دیدم که از لابه لای جمعیت بدرقه کننده به من نزدیک میشد و دوباره بین فشارها به عقب رانده میشد و همینطور تلاش میکرد تا به من برسد. در فکر حرف خصوصی و سوال این نوجوان بودم که از سالن بیرون آمدم و به کنار ماشین که رسیدم نوجوان به کنارم رسید و جلوی مرا گرفت و گفت: حاجآقا یک لحظه وقت بدهید من حرف خصوصیام را بگم!
ایستادم و دستان سرمازده خودم را لابه لای شال گردنم پیچاندم و گفتم: بفرمایید من در خدمت شما هستم!
چشمان قرمزشده پسرک تند تند پلک میخورد و نوک دماغش هم قرمز بود به نظر اشک در چشمانش حدقه زده بود، نمیدانم بخاطر سوز سرما بود یا بخاطر گریه کردن برای چیزی که نمیدانستم. همانطور که دستانش را به هم میفشرد گفت: حاجآقا حرف خصوصیه نمیخواهم کسی بشنوه!
من که در کنار فرمانده سپاه و دو نفر از معاونانش بودم به کنارش رفتم و گفتم: بفرمایید. گفت: نه حاجآقا برویم آن طرف ببخشید حرف خصوصیاست دیگه. دستم را گرفت و به کنار دیوار برد. بعد از مکثی کوتاه با صدایی گرفته اما رسا گفت: حاجآقا من فقط یک خواهش و درخواست از شما دارم، در کل دنیا فقط همین یک درخواست را از خدا دارم و آن اینکه میخواهم شهید شوم! شما لطف کنید دعا کنید شهادت در راه خدا نصیب من بشه.
بادی سردی به صورتم خورد و تنم را لرزاند، قلبم هم با صدای محکم اما نازک این نوجوان به لرزه در آمد، نمیدانستم چه بگویم نوجوانی حدود ۱۲ساله چه درخواستی از خدایش دارد! مگر هنوز معنای جنگ و جهاد را میفهمد، هنوز به سن تکلیف نرسیده، دریغ از یک دانه مو بر صورتش! آخر چگونه عاشق شهادت است!؟
این بزرگمرد کوچک از سرما دستانش را به هم میمالید و این پا آن پا میکرد و لبخند حاکی از رضایتش، صورت لاغر و بدون موی او را زیباتر کرده بود. من کمی خودم را جمع و جور کردم و گفتم: شما ابتدا درسهای خود را خوب بخوان انشاءالله به سن قانونی جبهه که رسیدی برو به جبهه و هر جا که فرمانده ها تشخیص دادند خدمت کن. اگر به وظیفه عمل کنید همیشه پیروز هستید چه در مدرسه و چه در جبهه، اگر شهید بشوی که سعادت بینظیری است من را هم شفاعت کن و اگر شهید نشوی باز هم پیروز هستی چون به وظیفه عمل کردی.
لبخند زیبایش ادامه داشت، کلاهش را کمی پایین کشید و گفت:آخه حاجآقا بابام اجازه داده برم جبهه! شما فقط دعا کنید شهید شم!
با تعجب پرسیدم: آخه شما که هنوز به سن قانونی نرسیدی! نمیتونی بری جبهه ، بابات هم که اجازه بده، فرمانده سپاه و مسئول اعزام اجازه نمیدهد. شما چند سالی صبر کن و درسهایت را خوب بخوان و بعد... .
هنوز حرفم تمام نشده بود که با لحنی پیروزمندانه و لبخند رضایت گفت: حاجآقا همان فرمانده سپاه اجازه داده برم جبهه ، آخه من پسرشان هستم!
من نیم نگاهی به فرمانده کردم و گفتم: خوب ماشاءالله پارتی کلفتی هم داری! خوش به حالت ! این دیگه پارتیبازی است!
پسرک چشمانش را زیر کرد و با چهره ملتمسانه و سری کج گفت: فقط به بابام نگید من چه حرف خصوصی با شما داشتم ممنون حاجآقا.
با دستان کرخت شده خود عبایم را جمع کردم و گفتم: باشه پسرجان خدا انشاءالله عاقبت همه ما را بخیر کند اگر شهید شدی شفاعت من را نزد خدای متعال یادت نره!
پسرک ذوق زده شده بود و چشمانش برق شادی میزد، اشک شوق در درون چشمش زیر نو لامپ هزار وات نورافکن وسط حیاط میدرخشید و پشت سر من به کنار پدرش آمد. برای خداحافظی با فرمانده دست دادم و گفتم: ماشاءالله آقازاده تان پسر خیلی خوبیه، خدا حفظش کنه.
فرمانده گفت: حاجآقا از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان این پسر ما، هی میگه میخواهم برم جبهه ول کن هم نیست ، پدر ما رو در آورده ، من هم گفتم باشه برو، خون تو که رنگینتر از خون جوانان مردم نیست ! اما هنوز خیلی بچه است مادرش راضی نمیشه. هر شب داره التماس مادرش میکنه تا راضی بشه و آخرش هم راضیاش میکنه بچه سمجیه!.
پسرک با دقت به حرفهای ما گوش میداد و دستانش را ها میکرد تا گرم شود، من که سوار ماشین شدم بلند گفت: حاجآقا یادتون نره ها! التماس دعا. من کمی شیشه ماشین را پایین کشیدم و گفتم: چشم محتاج دعاییم.
ماشین به حرکت درآمد و ذهن مرا هم با خود به فکر فرو برد : این انقلاب اسلامی چه برکتی داشته و رهبر کبیر انقلاب امام خمینی چه اعجازی کرده است! خداوند بواسطه این انقلاب، نور هدایت و عشق به خدا را در دل این جوانان و نوجوانان پاشیده است که اینچنین عاشق شهادت در راه خدا هستند. صدای قیژ قیژ فنرهای ماشین در سرعتگیر کذایی رشته افکار مرا پاره کرد و رفت[1].
پایان