داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

۵۳ مطلب با موضوع «داستان‌های جبهه و جنگ» ثبت شده است

 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


دوره ی تکاوری، بین شیراز و پل خان ؛ به سمت مرودشت. دانشجوها رابرده بودم راهپیمایی استقامت. از آسمان آتش می بارید. خیلی ها خسته شده بودند. نگاهم افتاد به صیاد؛ عرق بدنش بخار می شد و می رفت هوا. یک لحظه حس کردم دارد آب می شود، آتش می گیرد و ذوب می شود.
شنیده بودم که قدرت بدنی بالایی دارد. با خودم گفتم: این هم که داره می بُره
رفتم نزدیکش.

گفتم: اگه برات مقدور نیست، می تونی آروم تر ادامه بدی.
هنوز صیاد چیزی نگفته بود که یکی از دانشجوها خودش را رساند به ما و گفت:
ـ استاد ببخشید! ایشون روزه‌ان. شونزده ـ هفده روزه!.
ـ روزه است ؟
ـ بله.

- مگه ماه رمضونه!!، صیاد روزه می گیره!

ایستادم. جا ماندم. صیاد رفت، ازم فاصله گرفت.

منبع :  برگرفته از کتاب یادگاران، جلد ۱۱ کتاب شهید علی صیاد شیرازی، ص ۱۰

 

 

رضا کشمیری

ادامه خاطرات آغازین جنگ تحمیلی مهر ۱۳۵۹ - بندر چابهار


چند روزی بود که شروع کردم به خواندن قرآن با ترجمه الهی قمشه‌ای، خیلی برایم جالب بود نکات مهم و آموزنده را یادداشت می‌کردم و بعضی شب‌ها بعد از نماز مغرب و عشاء بلند می‌شدم و سخنرانی می‌کردم و همین نکات را برای بچه‌ها می‌گفتم. من جوانی ۱۸ ساله بودم. بسیار لاغر و به قول کرمانی‌ها نی قلیونی، تازه چند تار مو روی صورتم رویده بود اما صدای بلندی داشتم و بدون بلندگو ده دقیقه‌ای حرف می‌زدم و تفسیر و ترجمه قرآن می‌گفتم. البته چیز دیگری بلد نبودم.

در پادگان امام جماعت روحانی نداشتیم. شب‌ها همیشه برای نماز جماعت روی حیاط پادگان زیلوی کهنه‌ای پهن می‌کردیم و یکی از پاسدارها با سلام و صلوات جلو می‌فرستادیم و نماز جماعت می‌خواندیم. اما هر وقت حمید(سردار شهید حمید قلنبر که آن زمان مشاور سیاسی استاندار سیستان و بلوچستان بود) بود، همه با احترام او را به عنوان امام جماعت جلو می‌فرستادند. صدای دلنشین و صوت زیبای حمید نماز جماعت را به قلب همه می‌چسباند و یک روحیه و حال معنوی زیبایی پیدا می‌کردیم.

حمید بین دو نماز همیشه دعاهایی از حفظ می‌خواند آن هم با صدای گرم و دلربای خود، هر وقت دعا می‌خواند خودش هم گریه می‌کرد، گریه واقعی نه مثل خیلی از مداح‌ها که فقط ادای گریه را در می‌آورند. صدای هق هق گریه حمید همه بچه‌ها را هم به گریه می‌انداخت. من هم با صدای گرم او اشک در چشمانم جمع می‌شد و به حال حمید غبطه می‌خوردم.

رضا کشمیری

ادامه خاطرات آغازین جنگ مهر ۱۳۵۹ چابهار

ساختمان کلنگی مخابرات و اولین ناکامی من


چابهار منطقه کوچکی بود. روی هم رفته دو تا خیابان اصلی داشت که هر دو به ساحل دریا ختم می‌شدند. برنامه ما هر روز صبح زود ورزش صبحگاهی بود که از طلوع آفتاب شروع می‌شد و معمولا یک ساعت طول می‌کشید.

تقریبا همه مردم چابهار اهل سنت و بلوچ بودند و رسم و رسومات سنتی مخصوص به خودشان داشتند. زن‌هایشان با پوشیه مشکی و نقاب عینک گونه در کوچه‌ها ظاهر می‌شدند و مردها همه با لباس بلوچی بلند تا زیر زانو و دستاری بر سر دیده می‌شدند. بچه‌های کوچک هم لباس بلند بلوچی داشتند و چهره‌های آفتاب سوخته آنها با لبخند کودکانه بسیار دلنشین می‌نمود.

مردم به پاسدارها و سپاهی ها اعتماد نداشتند چون اصلا نمی‌شناختند. گروه‌های ضد انقلاب و مجاهدین خلق مردم را ترسانده بودند به آنها گفته بودند این پاسدارها سر همه شما را می‌برند و بعد تکه تکه تان می‌کنند!

البته ما هم به مردم اعتماد نداشتیم و جرأت نمی‌کردیم با آنها ارتباط برقرار کنیم. ارتباط ما فقط در حد دست تکان دادن و سلام و علیک بود.

همان روزهای اول به ما دستور دادند که باید همه کشتی‌ها و لنج‌ها را بازرسی کنید و اجناس قاچاق را مصادره کنید. تک تک گونی‌ها و کارتن‌های شیک خارجی را باز می‌کردیم و دانه دانه جنس‌ها را بیرون ریخته و تقریبا همه را مصادره می‌کردیم. انواع ادکلن و عطر خارجی، انواع سیگار‌های خارجی، دستگاه ویدیو و انواع کمپوت‌ها و مرباها و آب میوه‌های خارجی از کالاهای ممنوعه و قاچاق حساب می‌شد.

ما طبق دستور  تقریبا همه کالاها را مصادره می‌کردیم و در انبار پادگان قرار می‌دادیم و بعد از چند روز همه را بار یک ماشین کامیون کرده و به مقصد نامعلومی فرستاده می‌شد. البته برای ما نامعلوم بود تا آخر هم نفهمیدیم با این همه جنس قاچاق چکار می‌کنند.

چابهار یک مخابرات داشت با ساختمانی کلنگی و دیوارهای کاه گلی، یک در زرد رنگ زنگ زده داشت که اگر میخواستی از آن داخل بشوی باید سرت را خم می‌کرد. بعد از دو سه هفته بی‌خبری از خانواده رفتم به مخابرات، در با صدای قیژی باز شد داخل تاریک بود و پله کوچک جلوی در را ندیدم ، تا سرم را خم کردم و پا به داخل ساختمان گذاشتم سکندری خوردم و تلو تلو کنان تا جلوی میز مسئول کچل مخابرات رفتم.

رضا کشمیری

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


پشت خاکریز یک یا زهرا س گفت و بلند شد که تانک را بزند، همین که سرش بالا آمد ناگهان گلوله تانک به کنار خاکریز خورد و بوی آتش و باروت در دماغش پیچید و خون از پهلو و دست چپش آرام شرّه گرفت و تمام لباسش را گرم کرد. لحظه‌ای بعد بیهوش شد.
چشم که باز کرد خودش را روی تخت بیمارستان دید،بدنش کرخت بود و چشماش خوب نمی دید.
فکر کرد که شهید شده و حالا در بهشت است  و هنوز حالش سر جا نیامده تا بلند شود و تو دار و درخت های باغ‌های بهشتی شلنگ تخته بزند و میوه های بهشتی بلمباند و تو قصر های زمردین منزل کند.
پرستاری که به اتاق آمده بود متوجه او شد. با مهربانی آمد بالای سرش. مجروح با دیدن پرستار، اول چشم تنگ کرد و لبخند موزیانه‌ای زد و گفت:

«تو حوری هستی؟»

پرستار که خوش به حالش شده بود که خیلی زیباست و هم احتمال می‌داد که طرف موجی شده و به حال خودش نیست. ریز خنده ای کرد و گفت:
«بله من حوری هستم»
مجروح آهی کشید و  با چشمانی گرد شده گفت:
«پس چرا اینقدر زشتی!؟»
پرستار ترش کرد و سوزن را بی هوا در باسن مبارک مجروح فرو برد و نعره ی جانانه مجروح در بیمارستان پیچید. 


پی نوشت:
 
داستانی بازنویسی شده از کتاب رفاقت به سبک تانک

رضا کشمیری

ادامه خاطرات ابتدای جنگ:

عصر بود، خورشید چهره‌ی زرد خود را در افق مغرب پوشاند و نارنجی شد ،  روز اول استقرار ما در پادگان به پایان رسیده بود که معاون فرمانده آمد و گفت: بچه‌ها شما آموزش دیده‌اید؟

همه با صدای رسا گفتند: بله ...!

اما فقط من بودم که چند روزی در پادگان منجلیق کرمان آموزش دیده بودم. آن هم فقط کار با اسلحه و یک سری مطالب تئوری و ... ، جناب معاون کله‌ی خود را خاراند و گفت: خوبه خوبه! به نوبت بروید و از اسلحه خانه، اسلحه خود را تحویل بگیرید. یادتان باشد که اسلحه ناموس ما نظامی‌ها است مواظب باشید کسی به ناموستان بد نگاه نکند!

به ترتیب و مثل بچه مدرسه‌ای ها در صف ایستادیم و هر کدام یک ژ-۳ با مقداری فشنگ تحویل گرفتیم. پادگان چابهار قبل از انقلاب مرکز ساواک بود و بعد از پیروزی انقلاب با تشکیل سپاه پاسداران به نیروهای سپاهی داده شده بود. وارد آسایشگاه پادگان شدیم که تعدادی اتاق داشت و در هر اتاق چهار تا تخت سه طبقه وجود داشت و فاصله تخت سوم تا زمین حدود ۲متر بود.

لبه تخت‌ها هیچ نرده و حفاظی وجود نداشت و من با سابقه لنگ و لگد زدن در خواب بهترین طبقه یعنی اول را باید انتخاب می کردم  اما طبقات اول پر بود و من به ناچار روی یکی از تخت‌های طبقه سوم وسایلم را گذاشتم و جا گرفتم.

می‌دانستم که اگر در طبقه سوم بخوابم با این خواب بدی که دارم حتما می‌افتم پایین و افتادن همان و داغان شدن همان. اما با آیه الکرسی و صلوات در این مدت اتفاقی برایم نیفتاد.

بسیاری از بچه‌ها اسلحه ندیده بودند و با ترس و احتیاط با اسلحه‌شان ور می‌رفتند. محمد ابراهیمی گفت: جلالی تو که آموزش دیدی باید به ما هم یاد بدهی ، من هیچی از این تفنگ‌ها سر در نمی‌آورم.

کله تازه ماشین شده‌ام را خاراندم و گفتم: باشه بچه‌ها از فردا آموزش نظامی شروع میشه البته پنهانی! زشته بقیه پاسدارها بفهمند ما هیچی بلد نیستیم!

رضا کشمیری


خاکریزها از بس گلوله خورده بود دیگر جان‌پناه حساب نمی‌شد، فرمانده دستور داده بود که هر بسیجی یک گودال برای سنگر خود داخل خاکریز بزند. بچه‌ها سخت مشغول کندن بودند و گرمای ۵۰درجه عرق همه را درآورده بود. ظهر بود و همه منتظر مسئول تداراک بودند تا جیره غذایی خود را بگیرند .

یک بسیجی  لاغر اندام گونی بزرگی را گذاشته بود روی دوشش و توی سنگرها جیره پخش می کرد. بدون اینکه حرفی بزند ، سرش پایین بود و به سرعت سنگرها را با قدم‌های بلندش پشت سر می‌گذاشت. بچه ها هم با او شوخی می کردند و هر کسی یک چیزی بارش می‌کرد:

-                                                      - اخوی دیر اومدی؟!

- برادر می خوای بکُشیمون از گُشنگی؟

 - عزیز جان ! حالا دیگه اول میری سنگر فرماندهی برای خودشیرینی؟

گونی بزرگ بود و سرِ آن بنده ی خدا پایین.کارش که تمام شد. گونی را که زمین گذاشت،  همه شناختنش. او کسی نبود جز (شهید) محمود کاوه ، فرمانده ی لشکر!!!

رضا کشمیری

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم

 

ناشناس آمد و ناشناس رفت


در مراسم چهلم شهادت تیمسار بابایی در میان ازدحام سوگواران ، مرد میان سالی با کلاه نمدی و شلوار گشاد که معلوم بود از اطراف اصفهان است بر مزار عباس خاک بر سر می ریخت و به شدت گریه می کرد.

حال و روز خودم خراب بود اما دیدن این بنده خدا همه حواسم را مختل کرده بود،گریه اش دل هر بیننده ای را به درد می آورد. به سر و سینه‌اش می‌کوبید و ناله‌ای سوزناک از ته حلقش به گوش می‌رسید . با نگرانی و احتیاط به او نزدیک شدم و با بغضی که درگلو داشتم پرسیدم:

پدر جان این شهید با شما چه نسبتی دارد؟

اول صدای من را نشنید ، سرش را بالا آورد و با دستمال آبی کهنه‌اش اشک و آب بینی خود را پاک کرد و گفت: بله  بله چی ؟! سوال خود را تکرار کردم. آهی سوزناک کشید و گفت: من اهل روستای ده زیار هستم .اهالی روستای ما قبل از اینکه شهید بابایی به آنجا بیاید از هر نظر در تنگنا بودند . ما نمی دانستیم که او چه کاره است ؛ چون همیشه با لباس بسیجی می آمد . او برای ما حمام ، مدرسه و حتی غسالخانه ساخت . همیشه هر کس گرفتاری داشت برایش حل میکرد. همه اهالی او را دوست داشتند . هروقت پیدایش می شد همه با شادی می گفتند : اوس عباس آمد!

او یار و یاور بیچاره ها بود . تا اینکه مدتی گذشت وپیدایش نشد گویا رفته بودتهران . روزی آمدم اصفهان ، عکس هایش را روی دیوار دیدم . مثل دیوانه ها هر که را می دیدم می گفتم  او دوست من است!

گفتند: پدر جان ، می دانی او چه کاره است ؟ گفتم: او همیشه به ما کمک می کرد. گفتند: اوتیمسار بابایی فرمانده عملیات نیروی هوایی بود.

گفتم: اوهمیشه می آمد برای ما کارگری می کرد . دلم از اینکه او ناشناس آمد و ناشناس رفت آتش گرفته بود[1].

به یاد فرمایش امیر مومنان امام علی علیه السلام افتادم که فرموده است: چیزی بهتر از خوبی وجود ندارد,مگر پاداش آن![2]

 

و ای کاش برسد به دست مسئولین محترم؛ فقط برسد و دیگر هیچ...!!!

 



۱-  برداشتی داستانی از پرواز تا بی نهایت صفحه  ۲۶۶

 

۲- غررالحکم حکمت ۷۴۸۷   

 

رضا کشمیری

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم

کشتی گیری که در فینال حاضر نشد!


کنار دیوار سالن کشتی زیر سایه درخت ایستاده بودم تا عباس بیاید و با هم برویم فینال مسابقات، موتورهای یاماهای ۸۰ از همه بیشتر در پارکینگ به چشم می‌خورد، من که پیاده آمده بود و عباس با دوچرخه قدیمی خود از سر کوچه پیچید و از همان جا دستی تکان داد و فریاد زد: سلام خوبی؟!. گفتم: دیر کردی عباس! بدو بدو که هنوز باید بدنت را گرم کنی.

وارد سالن که شدیم جمعیت زیادی روی سکوها نشسته بود من رفتم روی سکوی جلو ، یک جای خالی پیدا کردم و زود نشستم. عباس هم رفت داخل رختکن ، چند نفر از رقیبان با هم مبارزه کردند.

 نوبت به عباس رسید. چند بار نام او را برای مبارزه خواندند، دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید : عباس کجایی پسر!! کجا غیبت زده؟!

داور کمی صبر کرد امّا عباس پیدایش نشد. تا این که دست رقیب او را به عنوان برنده مسابقه بالا بردند.خیلی نگران شدم به خودم گفتم : یعنی عباس کجا رفته ؟ سابقه نداشت اینطوری غیبش بزند آن هم در مسابقه فینال به این مهمی!!

 در جستجوی او بودم که ناگهان نگاهم به او افتاد که از درب سالن وارد می شد.  جلو رفتم و با عصبانیّت گفتم : کجا بودی؟ کحا غیبت زد، اسمت را خواندند، نبودی ؟
با آرامش گفت : وقت نماز بود، نماز از هر کاری برایم مهمتر است ، رفته بودم نماز جماعت همین مسجد بغلی!

من از نگرانی در دلم آشوب بود و کاردم می‌زدی خون در نمی‌آمد اما عباس با صلابت و آرامش می‌گفت رفته بودم نماز آن هم نماز جماعت!  
اینقدر نماز اول وقت به جماعت ، برای عباس حاجی زاده مهم بود که بعد از شهادتش وقتی وصیت نامه اش را خواندم نوشته بود:
برادران و خواهران عزیز! اگر خواستید خود سازی کنید، از نماز کمک بگیرید، البته نماز اول وقت در مسجد به خضوع و خشوع و از روی صبر[1].



۱-  برداشتی داستانی  از کتاب ستارگان خاکی ، صفحه۲۱۹

رضا کشمیری


بسم الله الرحمن الرحیم


کلاه نوی ابراهیم

زمستان بی‌رحمانه سوز سرمای خود را به  سر و صورت ابراهیم [1] می‌کوباند، گوش‌هایش سرخ و گونه‌هایش نیلی شده بود. به در خانه که رسید با دست‌های کرخت شده کوبه آهنی را گرفت، سرمای آهن به استخوانش رسوخ کرد، با زحمت کوبه را به صدا درآورد. به محض باز شدن در به داخل خانه خزید و دستانش را روی علاءالدین نفتی گرفت. دود چراغ ،چشمان قرمز شده او را اشکبار کرد.

مادر با نگرانی از آشپزخانه نیم‌نگاهی به ابراهیم کرد و گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمی کنه؟!

همانطور که دستانش را به هم می‌مالاند گفت: نه مادر، هوا خیلی هم سرد نیست!.

مادر که به حیاط رفته بود تا پیت نفتی را بیاورد پیش خود گفت: هوا که خیلی سرده، ولی ابراهیم نمی‌خواهد ما را توی خرج بیندازد.

مادر ، مادر بود دیگر دلش نیامد؛ همان روز رفت و یک کلاه برایش خرید.  صبح فردا، ابراهیم کلاه جدیدش را بر سرش کشید و به مدرسه رفت. ظهر که برگشت، بدون کلاه بود! گونه‌ها نیلی ، گوش‌ها سرخ و دست‌ها از سرما خشک و کرخت!

ابراهیم کنار چراغ نفتی  خود را گرم می‌کرد و مادر زیرچشمی قد و بالای او را به نظاره نشسته بود به سرش که رسید بی اختیار گفت: ابراهیم کلاهت کو؟ سر به زیر انداخت و دماغ قرمز شده خود را بالا کشید و گفت: اگر بگم، دعوام نمی کنی؟

مادر از آشپزخانه بیرون آمد و با مهربانی گفت: نه مادر؛ مگه چیکارش کردی؟

با دستان زبر و خشک خود سر دماغش را مالاند و گفت: یکی از بچه های مدرسه مون با دمپایی میاد؛ امروز سرما خورده بود؛ دیدم کلاه برای اون واجب تره.

مادر سر به زیر انداخت و لبخندی زد و با چشمان تر به داخل آشپزخانه خزید و آهسته گفت: خدایا شکرت، الحمدلله ربّ العالمین [2].



۱- نوجوانی شهید ابراهیم امیر عباسی

۲-  برداشتی از  کتاب ساکنان ملک اعظم، ص ۵

 

رضا کشمیری

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

نوجوانی عاشق که دارویی عاشقانه می‌خورد


آخرای شب بود که  پرده برزنتی سنگر را کنار زد و آرام به کنار دستم خزید و آهسته  گفت: میشه ساعت چهار صبح بیدارم کنی تا داروهایم‌ را بخورم؟
سـاعت چهـار صبح بیـدارش کردم. تشـکر کرد و بلند شـد از سـنگر رفـت بیرون،
بیسـت الی ۲۵ دقیقه گذشـت، اما نیامد. نگرانش شـدم. رفتم دنبالش؛ هوا مهتابی بود بعد از جستجوی اطراف سنگرهای یک صدای زیبا و سوزناک مناجات  شنیدم ، رفتم به دنبال صدا ، دیدم یه قبر  کنـده و داخل قبر  نمـاز شـب میخوانـد و زارزار گریه می‌کند! در تاریکی لرزش شانه‌هایش را حس می‌کردم، نزدیک شدم که سایه‌ام در نور مهتاب به داخل سنگر افتاد. سرش را بالا کرد چشمانش اشکبار و صورت صاف و بدون مویش خیس بود.

با چشمانی نگران گفتم: مرد حسابی! تو که منو نصف جون کردی؟ می‌خواسـتی نماز شـب بخونـی چرا بـه دروغ گفتی مریضـم و میخـوام داروهام‌ رو بخورم؟!

با بغض و اشک گفت: خدا شـاهده من مریضم، چشـمای من مریضه، دلـم مریضه ؛چشـام مریضـه چـون توی این ۱۶ سـال امـام زمان رو ندیده ، دلم مریضه چون بعـد از ۱۶ سـال هنـوز نتونسـتم با خدا خـوب ارتبـاط برقرار کنم؛ گوشـام مریضـه چون هنوز نتونسـتم یه صدای الهی بشـنوم!

یک مرتبه پشتم لرزیدم  نمی‌دانم از سرمای سوزناک نیمه شب بیابان‌های اهواز بود یا از گرمای سخنان آتشین این بسیجی نوجوان ، تیر صدایش قلبم را نشانه گرفت و اشکم را جاری کرد ، نوجوان دروغی می‌گوید که از هزار راست هم راست‌تر است  ؛ نوجوانی عاشق که دارویی عاشقانه می‌خورد![1]



۱- بر اساس خاطره ای از  شهید صاحب الزمانی

رضا کشمیری