داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


دوره ی تکاوری، بین شیراز و پل خان ؛ به سمت مرودشت. دانشجوها رابرده بودم راهپیمایی استقامت. از آسمان آتش می بارید. خیلی ها خسته شده بودند. نگاهم افتاد به صیاد؛ عرق بدنش بخار می شد و می رفت هوا. یک لحظه حس کردم دارد آب می شود، آتش می گیرد و ذوب می شود.
شنیده بودم که قدرت بدنی بالایی دارد. با خودم گفتم: این هم که داره می بُره
رفتم نزدیکش.

گفتم: اگه برات مقدور نیست، می تونی آروم تر ادامه بدی.
هنوز صیاد چیزی نگفته بود که یکی از دانشجوها خودش را رساند به ما و گفت:
ـ استاد ببخشید! ایشون روزه‌ان. شونزده ـ هفده روزه!.
ـ روزه است ؟
ـ بله.

- مگه ماه رمضونه!!، صیاد روزه می گیره!

ایستادم. جا ماندم. صیاد رفت، ازم فاصله گرفت.

منبع :  برگرفته از کتاب یادگاران، جلد ۱۱ کتاب شهید علی صیاد شیرازی، ص ۱۰

 

 

رضا کشمیری

شهید صیادشیرازی

نظرات  (۲)

شهید صیاد کسی بود که رهبری بر  تابوتش بوسه زد
پاسخ:
ان‌شاءالله شفاعت این شهید عزیز شامل حال ما شود
۰۵ فروردين ۹۷ ، ۰۷:۲۱ سید مقدام حیدری
سلام و سال نوتون مبارک:)
سالی داشته باشید سرشار از موفقیتهای غافلگیر کننده و اتفاقهای خوب دور از ذهن و روزیهای خارج از حساب و کتاب، و تحولهایی غیر قابل پیش بینی و دور از انتظار. و این که هر چه نیاز داشته باشید، بتوانید ایرانی اش را پیدا بکنید و بخرید و راضی باشید:)
خدا رحمت کند شهید صیاد را و شما را هم با ایشان محشور کند
پاسخ:
سلام و درود بر آقا سید بزرگوار
 شما هم ان‌شاءالله سال پر خیر و برکتی داشته باشید
ممنون از لطف شما
موفق باشید
التماس دعا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی