ادامه خاطرات چابهار مهر ۱۳۵۹:
یک روز که برای ورزش صبحگاهی در ساحل پشت پادگان میدودیم ناگهان به سر بریده اسماعیل برخوردیم. همه شوکه شده بودند، من که بیشتر با او صمیمی بود اشکم جاری شد. برای همه تازگی داشت و همه ترسیده بودند، نمی دانستیم باید چه تصمیمی بگیریم. فرمانده و معاونش هم مثل بقیه حیران و سرگردان بودند. هنوز نه هسته اطلاعاتی داشتیم و نه تجربه کار اطلاعات و شناسایی.
فرمانده با ناراحتی دستانش را به هم میپیچاند و لا اله الا الله میگفت. همه در فکر فرو رفته بودند. یکی سوره حمد و فاتحه میخواند ، یکی صلوات میفرستاد ، فرمانده هم هی لا اله الا الله میگفت. منطقه خانزده بود و یک عده به خاطر پول مزدور خان بودند و هر چه دستور میرسید انجام میدادند.
گشتزنی در اختیار شهربانی و ژاندارمری بود و سپاه هیچ دخالتی نمیکرد و نمیتوانست دخالتی کند . سپاه تازه متولد شده از هر طرف گوشه کنایه میشنید، از طرف ارتش ، از طرف شهربانیها و ...
شب برای خواب روی تخت بالا دراز کشیده بود و به آنچه اتفاق افتاده بود فکر میکردم. اسماعیل بدبخت بچه خوبی بود همین چند روز پیش میگفت : میخواهم زن بگیرم، دختر عموم، از بچگی میخاستمش!
به مادرم فکر کردم : الان چه کار میکنه حتما داره برای بچهها قصه تعربف میکنه تا خواب برن. اوه ۶-۷تا بچه ریز و درشت را چطور میشه خواب کرد حتما خیلی اذیت میشه. کاش اونجا بودم و کمکش میکردم.
اعصابم خورد بود تا حالا دوبار زنگ زده بودم و کسی خانه نبود ، زن حاج عباس یکبار میگفت: رفته نون بگیره حالا ده دقّه صبر کن میاد. گفتم: حاج خانم نمیشه اینجا یک جمعیت منتظره باید قطع کنم بقیه زنگ بزنند، حالا طورش نیس بعدا زنگ میزنم به ننهام بگو زنگ زده، باشه خدافظ.
حتما مادر دلش آتیش گرفته نتونسته با پسر بزرگش ، حرف بزنه. حتما گریه کرده. چشمان خودم هم نمناک شد و به فکر مادر و پدرم و خواهر و برادرهایم بودم که دوباره یاد اسماعیل کردم و فاتحهای برایش خواندم، راستی دختر عمویش چکار میکند بدبخت اسماعیل چطور سرش را بریدند!
فردا صبح فرمانده دستور داد همه لنجهای چابهار باید بازرسی و از ناخداها بازجویی شود. حدود ۴۰ لنج از کشورهای مختلف بودند ، از کویت ، دبی ، هند و ... برای هر لنج یک نفر را پیاده میکردند تا نگهبانی دهد .
لنجها هر کدام کنار ساحل لنگر انداخته بودند و برای رسیدن با آنها باید از قایق استفاده میکردیم.اسکله حدود ۲۰۰ متر با ساحل فاصله داشت. من با یک اسلحه ژ-۳ که با سر نیزهاش تقریبا هماندازه قدم بود و دو تا خشاب پر از فشنگ با احتیاط پا روی لبه قایق موتوری گذاشتم و پریدم روی لنج. اولش سکندری خوردم ولی زود خودم را جمع و جور کردم. لنج هندیها بود و پر از هندیهای چاق و هیکلی با چشمانی درشت و پوستی آفتاب سوخته.
آنها با هم تند تند حرف میزدند و نیم نگاهی هم به من میکردند. گاهی هم بلند میخندیدند. ترسیده بودم با فاصله در گوشهای از لنج ایستاده بودم و به آنها نزدیک نمیشدم. آنها هم به من نزدیک نمیشدند. حتما به هیکل لاغرمردنی من میخندند، نمیدانم اما اگر آن هندی که فکر کنم ۱۰۰ کیلو وزن دارد یک فوت کند به من، میافتم توی آب!ادامه دارد...