ادامه خاطرات چابهار مهر ۱۳۵۹:
شق و رق ایستاده بودم و با اضطراب اطراف را نگاه میکردم. مثل آنتن ماشین سیخکی ایستاده بودم و با باد پاییزی، شلوار گشادم باد میخورد و من را هم تکان میداد. حتما به من میخندند و حدیث نفس میکنند: بچهای که با باد تکان میخورد اومده پاسدار شده و قیافه هم میگیره!
از صبح زود که صبحانه سرعتی خورده بودم دیگر هیچ چیزی ته دلم را نگرفته بود. نزدیک ظهر بود که تشنه و گرسنه بودم اما جرأت نمیکردم جایی بروم. به فکر سر بریده اسماعیل بودم که دائم در ذهنم میآمد و میرفت. به خودم گفتم: اگه غافل بشی فردا سر تو هم در ساحل قِل میخوره!
سیخ ایستاده بودم و نه میتوانستم دستشویی بروم و نه آبی بخورم و نه کسی برایم نهار آورد. فکر کنم یادشان رفته نهار بیاورند. دستشویی هم فشار آورده بود البته تحمل کردم مجبور بودم و الّا سر من هم با موجهای ساحل موج سواری خواهد کرد!
ظهر شده بود ، هندیها به فکر نهار افتاده بودند. با قلاب ماهیگیری چند تا ماهی چاق و چله مثل خودشان گرفتند و روی یک سینی مخصوص کبابی که تا حالا ندیده بودم کباب کردند و مشغول خوردن شدند. با حرکات دست و سر به من تعارف کردند که سر سفرهشان بروم و تند تند با دهان پر حرف میزدند. من هم با دست اشاره کردم : نه نمیخورم. چطور بخورم میترسیدم سمّی در لقمهام بکنند و الفاتحه!
پیش خودم گفتم: اینها اگر یک دستی به سینه من بزنند من میافتم توی آب و هیچ غلطی هم نمیتوانم بکنم، پس حتما نمیخواهند من را بکشند.
صدای قار قور شکمم هم بلند شده بود و با بوی ماهی کبابی آب دهنم هم راه افتاده بود. اما باز هم جرأت نکردم جلو بروم و با آنها هم غذا شوم ، مخصوصا یکی از آنها هی زیر چشمی من را نگاه میکرد و اخمو و ناراحت، حتما دنبال فرصتی است که از شر من راحت شود و کلهام را بکند.
بعد از ظهر نور آفتاب چشمم را اذیت میکرد و اسلحه ام در زیر نور آفتاب داغ شده بود و دستم را میسوزاند. نمیدانستم ماندن من در این لنج چه فایدهای دارد،نه بی سیمی داشتم و نه هیچ راه ارتباطی ، نمیدانم فرمانده چه فکری میکرد که ما را بدون هیچ وسیله ارتباطی اینجا رها کرده! خوب اگر اتفاقی افتاد و خواستم سریع بقیه نیروها را خبر کنم باید چه غلطی کنم! به به چه اوضاعی، چه برنامه ریزی و نقشه حساب شدهای!
نزدیک غروب بود که سر وکله قایق سپاه پیدا شد، سریع برای هندیهای خندان دستی تکان دادم و پریدم داخل قایق، یک لحظه چشمم به آن هندی چاق اخمو افتاد. میدانم اگر من را تنها گیر بیاورد حتما فردایش کلهام در ساحل و نعش بدون سرم در شکم نهنگها خواهد بود. قیافهاش داد میزد که به خون بچه بسیجیها تشنه است. خدا رحم کرد که از دستش خلاص شدم.
بعد از رسیدن به پادگان اولین کاری که کردم سریع رفتم دستشویی، چشمهایم روشن شد و تازه فهمیدم چقدر گرسنه و تشنه هستم. سریع وضو گرفتم و نماز ظهر و عصرم را خواندم و بدون ترس از کنده شده کله غذا خوردم