بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت یازدهم: معاملهای عجیب بر سر زندگی یک انسان
روز دوم پیاده روی به پایان خود نزدیک میشد، قرار بعدی ما عمود ۲۵۰ بود. مسیر
بغداد به کربلا برعکس مسیر نجف به کربلا است و شماره عمودها کم میشود، ما در یک
روز و نصف ۷۰۰ عمود آمده بودیم. من از همت و ایستادگی بی بی تعجب کرده بودم، قبل از سفر هر چه به
ایشان اصرار کردم که یک صندلی چرخدار همراهمان برداریم تا در صورت پا درد سوار آن
شوند اما راضی نشدند. بی بی میگفت: خیلی دوست دارم پیاده راه بروم اگر امام حسین علیه السلام توفیق داد
که خوش به حالم شده اما اگر نتوانستم مقداری راه را با ماشینها میآیم.
زانو درد و پوکی استخوان بی بی در حدی بود که نمازهایشان را روی صندلی میخواندند
اما در این سفر بعضی جاها بدون عصا ، با سرعتی بیشتر از خانمهای دیگر راه میآمدند
حتما به یاد بی بی زینب سلام الله علیها سختیها و دردها را تحمل میکردند.
نزدیک اذان مغرب بود که به عمود ۲۵۰ رسیدم، کوله پشتی بابا را از کمرشان پایین
گذاشتم و یک صندلی برای نشستن بی بی آماده کردم. هوای ابری و گرد و خاک مسیر، نور
زرد پررنگ غروب را به سرخی کشیده بود و هوا تاریکتر از آنچه باید بود به نظرمیرسید.
یک جوان عراقی با شال مشکی به کمر به
طرفمان آمد و با زبان فارسی و لهجه تهرانی گفت: سلام علیکم خوش آمدید خانه ما
نزدیک است برویم خانه ما حمام و آب گرم هست بفرمایید. به او گفتم ایرانی هستی گفت:
من مادرم ایرانی است و خودم تهران زندگی میکنم فقط در ایام اربعین میآییم اینجا
خانه داریم و به زائران خدمت میکنیم.
با این جوان ایرانی-عراقی به طرف خانهشان حرکت کردیم، به خانهای بزرگ و دو
طبقه وارد شدیم که زائرین دیگری هم در آنجا بودند، نماز جماعت خواندیم و بلافاصله
سفره انداختند. بعد از شام خاطره ای از سال گذشته به ذهنم خطور کرد و برای دوستان
تعریف کردم، از مهماننوازی عراقی ها ، از اهمیت داشتن زائر برای هر خانوادهای.
بله سال گذشته بود که در مسیر حله به کربلا با ۳ تن از دوستانم بودم. شب بود و باد
ملایم و سردی صورتم را کرخت کرد، رطوبت سرد روی رودخانه نزدیک مسیر به همراه باد
به سوی ما حرکت کرد و بوی بد آشغالها و رودههای گاو و گوسفند به همراه نسیم
ملایم به مشامم رسید بی اختیار شال مشکی دور گردنم را به دهانم گرفتم و زود حرکت
کردم.
نزدیک ساعت ۹شب بود که دو جوان عراقی با آستینهای ورمالیده و شال سبز به کمر
بسته جلویم را گرفتند و گفتند: شیخنا تفضل، بیت موجود، تستریح ،حمامات موجود. خیلی
اصرار کردند، دست مرا گرفته بودند و میکشیدند،به ناچار به دنبال آنها راه
افتادیم. دو برادر بودند که برادر بزرگتر ریش پرپشتی داشت و چشمانی ریز و هیکلی
درشت، دست مرا گرفته بود و ول نمیکرد. برادر کوچکتر هنوز ریش کاملی نداشت اما
چهارشانه و ورزشکاری به نظر میرسید.
ار لابه لای موکبها یکی پس از دیگری رد شدیم تا به انتهای کوچهای رسیدم و
وارد خانهای بزرگ شدیم.بلافاصله برای ما سفرهای پهن کردند که فقط ما ۴نفر مهمان
آن بودیم، خانه بزرگ بود اما ظاهرا نتوانسته بودند زائر دیگری پیدا کنند. مرد
میانسالی با گشاده رویی به ما خوشآمد میگفت و به سرعت بیرون میرفت. هنوز غذا را
تمام نکرده بودیم که سرو صدای دعوای شدیدی از حیاط خانه به گوشمان خورد. هر چه میگذشت
دعوا شدیدتر میشد، داد و فریاد آنها مرا به وحشت انداخته بود. بلند شدم و با ترس
و لرز بیرون رفتم دیدم دو مرد میانسال با لباسهای شیک مثل ببر به هم غرّش میکنند
انگار هر که صدای غرش او شدیدتر باشد پیروز میدان است ، یقههای هم را گرفته بودند
و فقط فریاد میکشیدند. صاحبخانه بود با یک مرد متشخّص دیگر!
صاحبخانه با موهایی یکی در میان سفید
و چهرهای آفتاب سوخته و دستانی زبر و خشن یقه مرد دیگر را گرفته بود و تکانش میداد،
جلو رفتم و دستانش را گرفتم و با اشاره پرسیدم چه شده است؟ چرا دعوا میکنید؟ آنها
با دیدن من و لباس روحانیت احترام کردند و از هم جدا شدند اما باز هم با صدای بلند
حرف میزدند.
با لهجه محلی و قبیلهای داد و فریاد میکردند، هر چه دقت کردم و به ذهنم فشار
آوردم معنای جملات آنها را نمیفهمیدم! طرف دیگر دعوا مردی با دشداشه عربی مشکی و
برّاق بود موهایی ژل زده و شانه کرده ، بوی عطرش به تندی فلفل بود چشمانم را
سوزاند.
بالاخره صاحبخانه مقتدرانه آنها را از خانهاش بیرون کرد اما صدای آنها از پشت
در آرامتر و با لحنی شبیه التماس به گوش میرسید. ول کن هم نبودند ،اول خواستم
به کنار صاحبخانه بروم که جرأت نکردم ، خیلی عصبانی بود، رفتم کنار
پسر کوچکتر پرسیدم: اگر مشکلی پیش آمده بگوید شاید کمکی از دستم بربیاید؟! بعد از
چند بار کلنجار رفتن ماجرا را فهمیدم.
این دو مرد طرف دعوا هر کدام از قبیله و عشیرهای بزرگ هستند که چند ماه قبل
یک دعوای سختی بین جوانان آنها رخ داده بود و در این میان یکی از جوانان قبیله مرد
صاحبخانه که پسر خواهر او هم بوده در این دعوا یکی از افراد عشیره مقابل را به قتل
میرساند. و قاتل خیلی زود دستگیر میشود و در دادگاه به قصاص محکوم میشود و زمان
اجرای حکم بعد از ماه صفر و دوهفته دیگر است.
خانواده مقتول، بزرگ قبیله خود را به خانه قاتل فرستاده تا میانجیگری کند! چه
میانجیگری که آن هم از طرف خانواده مقتول باشد!! بزرگ قبیله مقتول آمده است نزد
بزرگ قبیله قاتل که دایی قاتل هم هست التماس میکند! التماسی همراه با دعوا که اگر
مهمانان و زائران امشب خود را (یعنی ما ۴ نفر) را به من بدهی، قبیله ما از حق قصاص
قاتل میگذرد و او را میبخشد و اعدام نمیکند!
اما جالبتر آنکه صاحبخانه میگوید: خیر!!! اگر ۲۰ نفر دیگر هم از ما اعدام میکردی
باز هم حاضر نبودم زائرانم را به شما بدهم!!
من با چشمانی گرد و لبهایی لرزان آنها را نگاه میکردم، باورش برایم خیلی سخت
بود اما حقیقت داشت. خدمت یک شب به زائرین را با جان یک انسان آن هم پسر خواهرش
معامله نمیکند! شرافت خدمت به زائر بیشتر
از شرافت جان یک انسان!
صاحبخانه با رگهای ورم کرده و چشمانی گرد شده که صورت گردش را گردتر نشان میداد
ماجرا را دنبال میکرد، گفت: اصلا و ابدا زوّار را به او نمیدهم! نمیدانستم چه
بگویم! لرزش استخوانهای قفسه سینهام را حسّ میکردم، قلبم به شدت میتپید. از یک
طرف ترس از هیبت و جدّیت دعوا در دلم لانه کرده بود و از طرف دیگر فکر فیصله دادن
این دعوا گلویم را خشک کرده بود و زبانم در دهانم نمیچرخید!
جرأت نکردم بگویم تو را به جان همان امام حسین علیه السلام امشب ما را به خانه خانواده
مقتول بفرست تا شاید جان یک انسان این وسط حفظ شود! میخواستم بگویم خودم برایت
زائر پیدا میکنم! شما ما را به خانه آنها بفرست. اما زبان گفتنش را نداشتم، تا به
حال چنین دعوایی ندیده بودم، خدمت یک شب به زائرین در مقابل جان یک انسان! عجب
معاملهای!
افراد قبیله مقتول هنوز پشت در خانه با صدایی التماس گونه حرف میزدند.
احتمالا نقشهشان بوده که تا به حال رضایت نداده بودند تا اینکه در این ایام در
ازای بخشش قاتل ،بهایی ارزشمند طلب کنند و از نظر آنها چه بهایی ارزشمندتر از یک
شب خدمت به زائر الحسین علیه السلام .!
بالاخره افراد پشت در خسته شدند و رفتند، هنوز قلب من به شدت میتپید، هنوز
این دعوا و مفاد پیشنهادی طرفین دعوا برایم قابل هضم نبود. با گلویی خشک و بغضی
شکسته به اتاق برگشتم و به فکر فرو رفتم: ای کاش راهی بود که صاحبخانه را راضی کنم
کوتاه بیاید و ما را به خانه قا تل بفرستد.
آیا بیتوته امشب ما در این خانه به قیمت از دست دادن جان یک جوان تمام میشود؟!
چرا صاحبخانه قبول نمیکند؟ مگر دیوانه
است؟!
مصداق این جمله را به چشم خود دیدم: این حسین علیه السلام کیست که عالم همه دیوانه اوست!
یا من دیوانه بودم که ارزش و عظمت خدمت به زوّار را درک نمیکردم یا این صاحبخانه!
در هر صورت این وسط، یک دیوانگی وجود داشت که بسیار خودنمایی میکرد.
آیا این مرد عاشقی دیوانهکننده بود یا دیوانهای عاشق!؟ فرقی نمیکرد او من
را دیوانه کرده اما با مزه عاشقی!
بالاخره نفهمیدم چطور شد! اما کاسه چشمم اوضاعش دگرگون شده بود و بی اختیار
اشک مرا به بیرون هل میداد و قلبم این عاشقانه دیوانهکننده را مزه مزه کرد.
بابا با شنیدن این داستان چشمانش تر شد و یک لا اله الا الله غلیظی گفت! از آن
لا اله الا الله هایی که موقع گوشمالی بچهها میگفت اما این کجا و آن کجا!
یاد آن شعر افتادم که میگفت:
دانه فلفل سیاه و خال مه رویان سیاه
هر دو جان سوزند اما این کجا و آن کجا
این لا اله الا الله با مزه عشق بود و اشک چشم را به دنبال داشت و آن لا اله
الا الله ها با عصبانیت و قهر!
پایان قسمت ۱۱