قسمت پنجم : اسارت حمید قلنبر و سیدکمال
یک روز سرد پاییزی بود حمید طبق معمول جهت پیگیری طرحهای امنیتی با دوستش کمال سوار ماشین لندور شدند بدون اسلحه و با لباس بلوچی، به جاده زدند؛ جاده چابهار به سمت نیکشهر کوهستانی و پر پیچ و خم و خاکی بود. هنوز ۴۰ کیلومتری نرفته بودند که بعد از عبور از یک پیچ بسیار تند ناگهان با گروهی از اشرار مسلح روبرو شدند. هفت نفر بودند با سر و روی بسته و چشمهایی غرّیده و از همدریده، مسلّح به ژ-۳ ، کلاشینکف چینی و گورکی روسی؛ تعدادی در اطراف جاده، یک نفر وسط جاده و تعدادی در کوههای اطراف جاده موضع گرفته بودند.
حمید و کمال که اسلحهای هم نداشتند چارهای جز تسلیم ندیدند، دستها را بالا برده و از ماشین پیاده شدند.یک نفر از این اشرار جیبهایشان را خالی کرد، با اسلحه آنها را کنار جاده گروگان نگه داشته بود یکی از آنها که دستور میداد و صدای کلفت و خشن او مو به تن آدم را سیخ میکرد گفت: این دو نفر یا از نیروهای جهادی هستند یا انقلابی و پاسدار؛ در هر صورت باید آنها را بکشیم.
همهی قلچماقها با سلاحهای از ضامن خارج شده، حمید و کمال را به پشت کوه بردند در همین اوضاع حمید با روحیه بسیار بالایی که داشت با صدای بسیار زیبا و دلنشینی دعا میخواند و شعارهای انقلابی میداد:(الله اکبر خمینی رهبر)؛ (ما همه سرباز توئیم خمینی گوش به فرمان توئیم خمینی) با لحنی بسیار اندوهناک که دل شمر را هم به رحم میآورد اما در عین حال مقتدرانه و با صلابت خاص خودش که چهره خاصش گواه آن بود، دعای وحدت را با صدای بلند میخواند: ( وحده وحده وحده انجز وعده لا شریک عبده)، حمید چارهای دیگر نمیدید، با این گروه که بسیار بیرحم و سنگدل بودند باید از راه تسخیر دل و روح وارد شد.
حمید درباره مسایل مختلفی چون اسلام ، دیانت ، قومیت بلوچ ، مردانگی و غیرت آنها صحبت کرد لحن کلام او در سنگ هم نفود میکرد اما در این افراد اثری نکرد. بعد از حرفهای آنها حمید فهمید آنها بدبخت و فقیر هستند برای خلاصی چارهای ندید که پیشنهادی بدهد تا شاید از مرگ حتمی رهایی یابند گفت: یکی از ما را نگه دارید و دیگری برود و مقداری پول برای استخلاص دیگری بیاورد.
این پیشنهاد را دودستی قاپیدند و گفتند: باید ۵۰۰هزار تومان بیاورید تا شما را آزاد کنیم!. قرار شد حمید برود و کمال بماند، حمید داشت آماده رفتن میشد که رو به رییس آنها کرد و با حالت عصبانی و با صلابت گفت: وای به حالتان اگر یک خراش روی بدن کمال بیافتد یا ذرّهای او را آزار دهید به خدا قسم شما را با همه ایل و تبارتان به خاک و خون میکشم با هلیکوپتر و تانک و تیربار به خدمتان میرسم. غرّشهای حیدری حمید لرزه بر اندام داعش صفتان انداخته بود با تعجب به هم نگاه میکردند که چگونه یک اسیر در دستشان آنها را تهدید میکند. آنها از این اقتدار حمید فهمیدند که باید آدم سرشناس و مهمی باشد که اینجور شاخ و شانه میکشد. گفتند: تو آدم عشایری( یعنی بزرگ و صاحب منصب ) هستی تو بمان و آن یکی برود و پول بیاورد