بسم الله الرحمن الرحیم
ماجراهای سه ماهه آغازین دفاع مقدس
قسمت اول : شروع جنگ تحمیلی و شور انقلابی
تابستان سال ۱۳۵۹ فرا رسیده بود، نیروهای تازه شکل گرفته بسیج و سپاه بخاطر زمزمههایی که از شروع جنگ شنیده میشد خود را آماده میکردند و آموزشهای اولیه مثل کار با اسلحه را دیده بودند. آخرین روز تابستان رسیده بود، بچهها و معلمان و کارمندان آموزش و پرورش آماده سال تحصیلی جدید بودند که نوگلان این میهن اسلامی را با شور انقلابی تربیت کنند و آیندهسازان این مملکت را تحویل جامعه اسلامی بدهند.
اما دشمنان این مرز و بوم چشم دیدن استقلال و امنیت ایران را نداشتند و مثل همیشه با اساس اسلام و جمهوری اسلامی مخالف بودند و هر کاری میکردند تا ایران سرفراز روی آرامش را نبیند، رژیم بعث عراق به ایران حمله کرده بود و مردم و جوانان انقلابی که دسترنج خود و شهدای انقلاب را در خطر میدیدند به بسیج شهرها و تشکیلات سپاه پاسداران هجوم بردند و خود را برای دفاع از اسلام و انقلاب آماده و پا به رکاب اعلام کردند.
حسین هم مثل خیلی از جوانان بعد از پیروزی انقلاب در بسیج ثبتنام کرده بود و آموزشهایی دیده بود، روز اول مهر ۵۹ سریع خود را به بسیج رفسنجان معرفی کرد، به او گفتند آماده باشید فردا به هر کجا که ضرورت بیشتر داشته باشد فرستاده خواهید شد.گفته بودند دریای عمان از طرف ناوهای آمریکایی تهدید میشود باید فوراٌ چارهای اندیشید.
صبح روز اول مهر ماه باد پاییزی ملایمی وزیدن گرفته بود و برگهای رنگ و رورفته درختان را در هوا به رقص وادار میکرد، ۳۰ نفر از جوانان شهرستان رفسنجان در بسیج ناحیه جمع شده بودند بیشتر آنها اهل روستای کشکوئیه بودند و بعضی نوقی و بعضی از خود شهر بودند.
حسین سنش از همهی آن جمع کمتر بود، تازه وارد ۱۸ سالگی شده بود ولی سوادش از همه بیشتر بود دیپلم داشت!، به خاطر سوادش مسئولیت گروه را به او دادند. سوار یک مینیبوس قرمز دود گرفته شدند و به کرمان رفتند، در آنجا گفتند: آموزش دیدهاید یا نه؟ همه گفتند: بله اما بعضی حتی هنوز دست به اسلحه نزده بودند ولی از شوق جهاد در راه خدا پرپر میزدند.
از کرمان به بم رفتند ظهر بود از نسیم پاییزی خبری نبود هوا گرمتر شده بود نهار مختصری خوردند و به طرف زاهدان حرکت کردند. شب شده بود و هوای خنک پاییزی با تاریکی غلیظی که روی بدن سنگینی میکرد به هم آمیخته بود، در سپاه ناحیه زاهدان مستقر شدند و در اتاقهای بزرگ که بیشتر شبیه سیلو بود به خواب سنگینی فرو رفتند.