در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان میگفتیم، اما به گونهای که دشمن نفهمد.
روزی جوان هفده ساله ضعیف و نحیفی، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: «چیه؟ اذان میگویی؟ بیا جلو»!
یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: «چیه؟ من اذان گفتم نه او».
آن بعثی گفت: «او اذان گفت».
برادرمان اصرار کرد که «نه، اشتباه میکنی. من اذان گفتم».
مأمور بعثی گفت: «خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو».
برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد.
وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: «بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی. الان دیگر پای من گیر است».
به هر حال، ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل (موصل شماره 1 و 2) زیر زمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش میبارید.
آن مأمور بعثی، گاهی وقتها آب میپاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود. روزی یک دانه سمون (نان عراق) میدادند که بیشتر آن خمیر بود.
ایشان میگفت: «میدیدم اگر نان را بخورم از تشنگی خفه میشوم. نان را فقط مزه مزه میکردم که شیرهاش را بمکم . آن مأمور هم هر از چند ساعتی میآمد و برای اینکه بیشتر اذیت کند ، آب میآورد ، ولی میریخت روی زمین و بارها این کار را تکرار میکرد» .
میگفت: «روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک میشوم . گفتم : یا فاطمه زهرا ! امروز افتخار میکنم که مثل فرزندت آقا حسین بن علی اینجا تشنهکام به شهادت برسم» .
سرم را گذاشتم زمین و گفتم : یا زهرا ! افتخار میکنم . این شهادت همراه با تشنهکامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت، این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن .
دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم . تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمیخورد و دهانم خشک شده است .
در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این مکافات را سر ما آورده بود و همیشه آب میآورد و میریخت روی زمین. از پشت پنجره مرا صدا میزد که بیا آب آوردهام .
اعتنایی نکردم . دیدم لحن صدایش فرق میکند و دارد گریه میکند و میگوید : بیا آب آوردهام .
مرا قسم میداد به حق فاطمه زهرا (سلام الله علیها) که آب را از دستش بگیرم .
عراقیها هیچ وقت به حضرت زهرا (سلام الله علیها ) قسم نمیخوردند . تا نام مبارکت حضرت فاطمه (سلام الله علیها ) را برد ، طاقت نیاوردم . سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و میگوید : «بیا آب را ببر ! این دفعه با دفعات قبل فرق میکند».
همینطور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را ریخت توی دهانم . لیوان دوم و سوم را هم آورد . یک مقدار حال آمدم . بلند شدم . او گفت : به حق فاطمه زهرا بیا و از من درگذر و مرا حلال کن ! گفتم : تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمیکنم .
گفت : دیشب، نیمهشب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت : چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا (سلام الله علیها) دختر رسول الله (ص) شرمنده کردی . الان حضرت زهرا(سلام الله علیها) را در عالم خواب زیارت کردم . ایشان فرمودند : به پسرت بگو برو و دل اسیری که به درد آوردهای را به دست بیاور اگر نه همه شما را نفرین خواهم کرد .
پی نوشت:
حماسههای ناگفته (به روایت علی اکبر ابوترابی)،
عبد المجید رحمانیان، انتشارات پیام آزادگان،
چاپ اول : ۱۳۸۸،صفحات ۱۲۵-۱۲۷
باد سردی میوزید، دکمه بالای یقه پیراهنم را بستم و شال گردن دستبافت مادرم را دور گردنم پیچیدم. از حجره که راه افتاده بودم کاپشن زمستانیام را جا گذاشته بودم، فقط یک کت مشکی راه راه قیطونی تنم بود. میدان شهر قائم منتظر اتوبوس بودم تا بعد از چند ماه بروم شهر خودمان، نماز مغرب و عشاء را در حرم خوانده بودم و سریع خودم را به محل توقف اتوبوسهای بین راهی رسانده بودم.
اولین اتوبوسی که رسید ، شاگرد شوفر در را باز کرد و با دستمال دور گردنش دماغش را پاک کرد و داد زد: کرمون... کرمون... بپر بالا . سریع کیفم را برداشتم و از پلهها خزیدم بالا و سلام علیکم غلیظی به راننده گفتم. راننده همینطور که با اشتیاق سیگارش را میمکید ،لبش را برگرداند و گفت: سام علیکم !
دو سه تا بیشتر جای خالی نداشت، اولین جایی که پیدا کردم نشستم. ماشین با نعرهای از جا کنده شد و به راه افتاد، هنوز از قم بیرون نشده بودیم که صدای ترانه و موسیقی زنندهای بلند شد. راننده با شکم گندهاش فرمان را مهار کرده بود و با یک دست فلاکس چایی را گرفته بود و با دست دیگر لیوان بزرگ را پر میکرد. سیگارش که تمام شده بود حالا یک لیوان چایی سگی میچسبید!
زیر نور آبی چراغ سقف ، چاییاش خیلی پررنگ نشان میداد. همه چراغ های داخل ماشین را خاموش کرده بود ،فقط یک چراغ آبی کمرنگ جلوی ماشین و یکی وسط و یکی هم آخر ماشین بود که نور آبی بدرنگ و بیحالی را روی صورت مسافران پخش میکرد.
صدای موسیقی روی اعصابم بود و یقین داشتم که از موسیقیهای حرام است، با دلهره و عصبانیّت بلند شدم و رفتم نزدیک راننده و گفتم: آقا ترانه است حرامه خاموشش کن.
اول اعتنایی نکرد، انگشتان چاق و زمختش روی فرمان ضرب گرفته بود. فکر کردم صدایم را نشنیده، دوباره با صدای بلندتر گفتم: آقا حرامه خاموشش کن!
راننده ناگهان سرعت کم کرد و کنار جاده ایستاد. صدای قرچ قرچ ترمز دستی که بلند شد، ترسیدم پیش خودم گفتم: الان میاد یک چک آبدار میزنه زیر گوشم!
عبایم را از دور کمرم جمع کردم و نیم خیز شدم و از پلههای منبر پایین آمدم. جلسه هنوز ادامه داشت، مداح روی پله اول منبر نشست و شروع به روضه خوانی کرد. شب ۲۸ صفر بود، بعد از اتمام مجلس سید ابوترابی که میزبان بود مرا به کناری کشید و گفت: حاجی آقا یک کار مهم با شما داشتم.
با انگشت شصت گوشه چشمم را پاک کردم و گوشم را نزدیک دهان سید بردم و گفتم: بفرمایید من در خدمتم.
سید رطوبت سر دماغش را با دستمال کهنهای گرفت و گفت: حاج آقا در این شهر ما یک دختر و پسری هستند که ۶-۷ ساله که همدیگه را میخوان اما پدر دختره راضی نمیشه.
چشم تیز کردم و گفتم: خُب پسره کوتاه بیا نیست ۷ سال خیلی زیاده که!
فشی کرد و با کف دست دماغش را مالاند و گفت: حاجی عیب کار اینجاست که هر دو تا، پسره ودختره را میگم، از بچههای هیأتی و مسجدی شهر هستند و هر روز با هم ارتباط پیامکی یا تلفنی بالاخره دارن و این جریان تو شهر پیچیده که اصلا در شأن بچه بسیجی و هیأتی نیست!
گفتم: یعنی چه ارتباط دارن !؟ اگه بچه مذهبی هستند که کار درستی نیست!
با دستپاچگی گفت: نه حاجی فقط در حد حال و احوال پرسی است و کامل حدود شرعی را رعایت میکنند اما باز هم زشته ، مردم حرف در میارن، میگن این هم ازخواهر و برادرهای بسیجی !
چشمانم میسوخت با دو کف دست مالاندمشان و گفتم: خوب این بنده خدا پدر دختره، کسی باهاش حرف زده تا راضی بشه مثلا یکی از علمای شهر یا امام جمعه و ... یا کسی که قبولش داشته باشه.
سید پا به پا کرد و گفت: اوووه حاجی! امام جمعه باهاش حرف زده چند بار! اعضای شورای شهر باهاش کلنجار رفتن!یکبار شورای هیأت مسجد از رییس آموزش و پرورش دعوت کرد و در جلسهای باهاش حرف زدند قبول نکرد! چند بار تا به حال جلسه گرفتیم هنوز حل نشده! حل بشو هم نیست!!
سید حرف میزد و من چشم به دهان او به فکر فرو رفته بودم: عجب پدر سمجی! و عجیبتر پسره که ... واقعا پدر عشق بسوزه با آدم چکار میکنه!
گفتم: حالا چه کاری از دست من بر میاد؟
گفت: فردا صبح بعد از دعا ندبه جلسه گذاشتیم دو تا از اعضای شورای شهر ، رییس آموزش و پرورش و مسئول هیئت و فرمانده پایگاه بسیج هستند، شما هم تشریف بیاورید شاید بتوانید کاری بکنید.
گفتم: چشم حتما میام اگه کاری از دستم بربیاد که در خدمتم.
صبح بعد از دعای ندبه ، سید که کنار من نشسته بود چشمان قرمز شده خود را مالاند و گفت: حاجی میای جلسه دیگه؟
حساسیّت امانم را بریده بود، با کف دست چشمانم را خاراندم و گفتم: بله که میام حتما.
جلسه در خانه یکی از هیأت امنای مسجد بود، به همراه سید رفتیم به محل جلسه ،وارد اتاقی بزرگ شدیم، ۸تا صندلی به شکل دایرهای چیده بودند، دو کبوتر عاشق هم آمده بودند. دختر خانم با چادر مشکی و رو گرفته بود ، پسر هم با محاسنی کوتاه و مرتب نشسته بود. یکی از افراد که نمیدانم چه سمتی داشت گفت: حاج آقا این مسأله یکی از مشکلات حل نشدنی شهر ما شده! بین مردم شهر پیچیده .با دست به طرف دختر و پسر اشاره کرد و ادامه داد : خیلی هم پشت سر اینها حرف در آوردند و هیأت را هم از متلک های خود بی نصیب نگذاشتند! نمیدانیم چه کار کنیم. یک معضل جدی شده!
روی صندلی تکانی خوردم و دستانم را به هم پیچاندم و گفتم: قبل از اینکه بحث کنیم که چکار میشه کرد بگید قبله کدوم طرفه؟!
۳- دعوای شدید
نزدیک ساعت ۹شب بود که دو جوان عراقی با آستینهای ورمالیده و شال سبز به کمر بسته، جلویم را گرفتند و گفتند: شیخنا تفضّل، بیت موجود، تستریح ،حمامات موجود. خیلی اصرار کردند، دست مرا گرفته بودند و میکشیدند،به ناچار به دنبال آنها راه افتادیم. دو برادر بودند که برادر بزرگتر ریش پرپشتی داشت و چشمانی ریز و هیکلی درشت، دست مرا گرفته بود و ول نمیکرد. برادر کوچکتر هنوز ریش کاملی نداشت اما چهارشانه و ورزشکاری به نظر میرسید.
ار لابه لای موکبها یکی پس از دیگری رد شدیم تا به انتهای کوچهای رسیدم و
وارد خانهای بزرگ شدیم.بلافاصله برای ما سفرهای پهن کردند که فقط ما ۴نفر مهمان
آن بودیم، خانه بزرگ بود اما ظاهرا نتوانسته بودند زائری دیگر پیدا کنند. مرد
میانسالی با گشاده رویی به ما خوشآمد گفت و به سرعت بیرون رفت. هنوز غذا را تمام
نکرده بودیم که سرو صدای دعوای شدیدی از حیاط خانه به گوشمان خورد.
هر چه میگذشت دعوا شدیدتر میشد، داد و فریاد آنها مرا به وحشت انداخته بود. پیش خودم گفتم: عراقیها به روحانی خیلی احترام میکنند ، بروم کنارشان شاید دست از دعوا بردارند.
بلند شدم و با ترس و لرز بیرون رفتم دیدم دو مرد میانسال با لباسهای شیک مثل ببر به هم غرّش میکنند. انگار هر که صدای غرش او شدیدتر باشد، پیروز میدان است ، یقههای هم را گرفته بودند و فقط فریاد میکشیدند. صاحبخانه بود با یک مرد متشخّص دیگر!
صاحبخانه با موهایی یکی در میان سفید و چهرهای آفتاب سوخته و دستانی زبر و خشن یقه مرد دیگر را گرفته بود و تکانش میداد، جلو رفتم و دستانش را گرفتم و با اشاره پرسیدم چه شده است؟ چرا دعوا میکنید؟ آنها با دیدن من و لباس روحانیت احترام کردند و از هم جدا شدند اما باز هم با صدای بلند حرف میزدند.
با لهجه محلی و قبیلهای داد و فریاد میکردند، هر چه دقت کردم و به ذهنم فشار آوردم معنای جملات آنها را نفهمیدم! طرف دیگر دعوا، مردی با دشداشه عربی مشکی و برّاق بود که موهایی ژل زده و شانه کرده داشت ، بوی عطرش به تندی فلفل بود چشمانم را سوزاند. با دو نفر همراه بود که آن دو نفر آرامترش کردند.
بالاخره صاحبخانه مقتدرانه آنها را از خانهاش بیرون کرد اما صدای آنها از پشت در آرامتر و با لحنی شبیه التماس به گوش میرسید. ول کن هم نبودند ،اول خواستم به کنار صاحبخانه بروم که جرأت نکردم ، خیلی عصبانی بود، رفتم کنار پسر کوچکتر پرسیدم: اگر مشکلی پیش آمده بگوید شاید کمکی از دستم بربیاید؟! بعد از چند بار کلنجار رفتن ماجرا را فهمیدم.
مطالعه بیشتر:
۲- ماساژور چاق
در مسیر کاظمین به کربلا عمامه سفید از دور هم تو چشم بود، از هر موکبی که رد میشدیم، صدای شیخنا شیخنا تفضّل ، هلابیکم یا شیخ! به گوش میرسید. خیلی کم در این مسیر طلبه دیده میشد، مثل گاو پیشونی سفید شده بودم، تازه پیادهروی را شروع کرده بودیم. پیرمردی عصا زنان به سمت ما آمد و شیخنایی گفت و من را در بغل گرفت و خوشآمد گفت و تقریبا به زور به موکبش برد که ماساژ دهد. هر چه گفتم خوبم، ماساژ لازم نیست به خرجش نرفت که نرفت.
کوله پشتی را پایین گذاشتم و دشداشه مشکیام را مرتب کردم، پیرمرد با لبخند و اشاره دست گفت: عمامهات را بردار و بخواب. و با دست به تشک پاره پورهای اشاره کرد. دوست من بدون مقدمه عمامه مرا برداشت و من را روی تشک خواباند آن هم تقریبا به زور! خود را به سرنوشت سپردم! اول فکر کردم با دستگاههای کوچک برقی ماساژ میدهد اما زهی خیال باطل!
پیرمرد چاق بود و خودش پا درد داشت و به کمک عصا راه میرفت و به عبارت دیگر خودش ماساژ لازم تر بود اما پاچههای شلوارش را بالا کشید و دشداشه مشکی گشادش را با یک دست روی سینهاش جمع کرد، یاد کارگرهای کاهگل لگد کن در شهرمان افتادم که پاچه ها ورمالیده و با نیروی کامل، کاه را با گل مخلوط میکردند. به دوستم گفتم: این پیرمرد چیه مرا با چی میخواهد قاطی کند من پوست و استخوانم و اندکی ماهیچه !
مطالعه بیشتر:
عاشقانههای اربعینی(۳)
عاشقانههای اربعینی(۴)
آخرین روزهای سال ۱۳۶۲ بود که خبر شهادت پدرم به ما رسید. بعد از یک هفته عزاداری، مادرم به همراه فامیل برای برگزاری مراسم یاد بود به زادگاه پدرم (خوانسار) رفتند و من هم بعد از هفت روز اولینبار به مدرسه رفتم.
همان روز برنامه امتحانی ثلث دوم را به ما دادند و گفتند (والدین باید آن را امضاء کنند.) آن شب با خاطری غمگین و چشمانی اشکآلود، با این فکر که چه کسی باید برنامه مرا امضاء کند به خواب رفتم.
در عالم رویا پدرم را دیدم که مثل همیشه خندان و پرنشاط بود. بعد از کمی صحبت به من گفت: [زهرا آن نامه را بیاور تا امضاء کنم.] گفتم: [کدام نامه؟] گفت: همان نامهای که امروز در مدرسه به تو دادند.
برنامه را آوردم اما هر خودکاری که برمیداشتم تا به پدرم بدهم قرمز بود. چون میدانستم پدرم با قرمز امضاء نمی کند، بالاخره یک خودکار آبی پیدا کردم و به او دادم و پدرم شروع کرد به نوشتن!
صبح که برای رفتن به مدرسه آماده میشدم از خواب دیشب چیزی خاطرم نبود. اما وقتی داشتم وسایلم را مرتب میکردم، ناگهان چشمم به آن برنامه افتاد.باورم نمیشد! اما حقیقت داشت. در ستون ملاحظات برنامه دست خط پدرم که به رنگ قرمز نوشته بود: اینجانب نظارت دارم... سید مجتبی صالحی و امضاء
پی نوشت:
امضای این شهید به عنوان کرامت شهید سیدمجتبی صالحی خوانساری نامگذاری شده، که در تهران، خیابان طالقانی، موزه آثار شهدا نگهداری میشود. این امضا، با تعداد زیادی از امضاهای شهید تطبیق داده شده و آیت الله خزعلی هم مرقومه ای پای آن نوشته است.
ما افتخار داشتیم چند سال در همسایگی استاد جعفری سکونت داشته باشیم. در همسایگی ما و ایشان، پیرمردی آهنگر بود که در منزل خود کار میکرد.
من در یک روز گرم تابستانی حدود ساعت ۵ بعدازظهر با هماهنگی قبلی برای طرح موضوعی به خدمت او (استاد) رسیدم. ایشان طبق معمول در کتابخانه خود، مشغول مطالعه و نوشتن بودند.
در حین طرح سؤالم، صدای پتک همسایه که به آهنگری مشغول بود، به گوش میرسید. به ایشان عرض کردم: اگر صدای پتک و چکش این شخص مزاحم کار شماست، من میتوانم بروم و به ایشان تذکر بدهم تا حال شما را مراعات کند.
در جواب این سخن من گفت: نه، مبادا به او چیزی بگویید. چون من وقتی در کتابخانهام از مطالعه و نوشتن احساس خستگی میکنم، صدای پُتک و چکش این پیرمرد، نهیب میزند و به من قدرت میدهد، و با خود میگویم: آن پیرمرد در مقابل کوره گرم آهنگری چکش میزند و خسته نمیشود، اما تو که نشستهای و مطالعه میکنی و مینویسی، خسته شدهای!؟
بنابراین، صدای کار این پیرمرد نه تنها مایه اذیت نیست، بلکه با شنیدن صدای چکش او، قدرت مجدّد میگیرم و دوباره مشغول مطالعه یا نوشتن میشوم!
پی نوشت:
خاطره آقای رسول مسعودی از علامه محمدتقی جعفری (ره)
بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام خدمت همه دوستان بیانی
میلاد پر خیر و برکت مولای متقیّان امیر المومنین یعسوب الدین علی علیه السلام بر شما مبارک باد.
روز مرد بر همه مجردین مبارک.
روز پدر علاوه بر روز مرد بر همه پدرهای گرامی مبارک.
قطرهای از شکوه عرشی علوی را از بیان علامه طهرانی تقدیم میکنم
علّامه آیةالله حاج سیّدمحمّدحسین حسینی طهرانی رضوان الله علیه میفرماید:
این بود روش مولای متقیان علیه السلام که در عین آنکه به تصدیق مخالف و موافق گسترش علمش به قدری بود که عقل ها را خیره می کرد؛ در عین حال با مردم بینوا و فقیر نشست و برخاست می کرد؛
دست بر سر یتیم می کشید؛ لقمه در دهان کور می نهاد؛و برای زنان بیوه و أیتام و فقراء در شبهای تار، أنبان نان و خرما به دوش می گرفت؛ و جواب سئوال هر خرد و کلان را می داد.
پی نوشت:
بر گرفته از کتاب شریف «امام شناسی» ج ۱۱ ص ۱۲۹
ادامه خاطرات چابهار - مهر ۱۳۵۹
یک روز نماز ظهر و عصر را که تمام کردیم خبر آوردند که یکی از بچهها شهید شده، صبح یک گروه از بچهها رفته بودند برای گشت جادهای که با اشرار درگیر شده بودند و عباس رکنی[1] از بچههای کشکوئیه رفسنجان شهید شده بود. عباس از دوستان من بود و خیلی دلم گرفته بود. آن روزها خیلی در حال و هوای شهادت بودم، وقتی یکی از دوستانم شهید میشد خیلی به حالش غبطه میخوردم و بیشتر مشتاق شهادت میشدم.
یک کفش عباس در منطقه جا مانده بود ، وقتی پیکر مطهرش را به پادگان آوردند فقط یک کفش داشت. با اصرار به فرمانده سپاه گفتم: این لنگه کفش مال شهیده و تبرّک است ، اگه میشه کفش شهید را به من بدهید برای تبرک.
اول قبول نمیکرد اما من که علاقه زیادی به شهید و شهادت داشتم اصرار کردم تا سرانجام این لنگ کفش خاکی که ظاهرا قیمتی هم نداشت به ۱۰ تومان خریدم. میگفتند: این کفشها مال بیتالمال است . من هم نمیخواستم مدیون شوم ، کفشی که یک جفت کامل و نواش حدود ۵ تومان بود من یک لنگه کهنهاش را ۱۰ تومان خریدم!