شخصى دوازده درهم به رسول خدا صلى الله علیه و آله تقدیم نمود و عرض کرد:
یا رسول الله ! با این پول لباسى براى خود بخرید. رسول خدا صلى الله علیه و آله به على علیه السلام فرمود: پول را بگیر و پیراهنى برایم بخر! على علیه السلام مى فرماید:
- من پول را گرفته به بازار رفتم پیراهنى به دوازده درهم خریدم و محضر پیامبر برگشتم ،
رسول خدا صلى الله علیه و آله پیراهن را که دید فرمود:
این پیراهن را چندان دوست ندارم پیراهن ارزانتر از این مى خواهم ، آیا فروشنده حاضر است پس بگیرد؟
امام على علیه السلام مى فرماید:
من پیراهن را برداشته به نزد فروشنده رفتم و خواسته رسول خدا صلى الله علیه و آله را به ایشان رساندم ، فروشنده پذیرفت .
پول را گرفتم و نزد پیامبر صلى الله علیه و آله آمدم ، سپس همراه با رسول خدا به طرف بازار راه افتادیم تا پیراهنى بخریم .
در بین راه ، چشم حضرت به کنیزکى افتاد که گریه مى کرد.
پیامبر صلى الله علیه و آله نزدیک رفت و از کنیزک پرسید:
- چرا گریه مى کنى ؟
کنیز جواب داد:
یکی از علماء در مورد مقام والای آیة الله کوهستانی می گوید :
« مرحوم آیة الله کوهستانی کسی بود که ملائکه افتخار خدمتگذاری او را داشتند. من برای این مطلب دلائلی دارم که غیر از قصه ای که نقل می کنم بقیه دلائلم را نمی توانم نقل کنم و آن قصّه این است:
« روزی یکی از محترمین مشهد که در خیابان نادری نزدیک میدان شهدا مغازه دارد ، نزد من آمد و گفت " دختری دارم که در حدود 14 سال از سنش می گذرد و همه روزه صبح که از خواب برمی خیزد ، مطالب عجیبی برای ما می گوید و معتقد است که ارواح ، به او آنها را خبر داده اند .
اتفاقاً اکثرش هم مطابق واقع است. اگر برای شما زحمت نباشد به منزل ما تشریف بیاورید و ببینید او چه می گوید و اینها را از کجا یاد می گیرد ، نکند خدای نکرده دیوانه شده باشد "
من به منزل آنها رفتم . آن دختر برای من مطالب عجیبی از کُرات بالا و ساکنین آنها گفت و معتقد بود که ارواح ، در شبهای گذشته او را به آن کُرات برده اند و آنها را دیده است. و ضمناً از زیارتگاهها و مشاهده مشرّفه و چگونگی ساختمان عتبات مقدّسه ، زیاد اسم می برد و چون من آن ها را دیده بودم ، می دیدم بدون کم و زیاد ، آنها را معرفی می کند و حال آنکه پدر و برادرانش می گفتند " او هنوز از مشهد بیرون نرفته است"
در چند جلسه با حضور پدر و برادرانش که با من رفیق بودند ، مطالب زیادی برای ما گفت و ما از او استفاده کردیم که شرحش مفصّل است. در یکی از جلسات به من گفت " شما آقای کوهستانی را می شناسید؟"
گفتم "بله خدمتشان ارادت دارم"
روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم میخواهد که با یکی از کارگرانش حرف بزند.
خیلی او را صدا میزند اما به خاطر شلوغی و سرو صدا کارگر متوجه نمیشود.
به ناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰۰۰۰تومانی به پایین میاندازد تا بلکه کارگر بالا رو نگاه کند. کارگر اسکناس را برمیدارد و توی جیبش میگذارد و بدون اینکه بالا را نگاه کند مشغول کارش میشود.
بار دوم مهندس ۵۰۰۰۰تومانی میفرستد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند پول را در جیبش میگذارد.
بار سوم مهندس سنگ کوچکی را میاندازد پایین و سنگ به سر کارگر برخورد میکند. در این لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را به او میگوید.
این داستان همان داستان زندگی انسان است، خدای مهربان همیشه نعمت ها را برای ما میفرستد اما ما سپاسگزار نیستیم.
اما وقتی که سنگ کوچکی بر سرمان میافتد که در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند، به خداوند روی میآوریم.
بنابراین هر زمان از پروردگارمان نعمتی به ما رسید لازم است که سپاسگزار باشیم قبل از اینکه سنگی بر سرمان بیفتد!
به رسول خدا صلى الله علیه و آله خبر دادند که سعد بن معاذ فوت کرده .
پیغمبر صلى الله علیه و آله با اصحابشان از جاى برخاسته ، حرکت کردند.
با دستور حضرت - در حالى که خود نظارت مى فرمودند - سعد را غسل دادند.
پس از انجام مراسم غسل و کفن ، او را در تابوت گذاشته و براى دفن حرکت دادند.
در تشییع جنازه او، پیغمبر صلى الله علیه و آله پابرهنه و بدون عبا حرکت مى کرد. گاهى طرف چپ و گاهى طرف راست تابوت را مى گرفت ، تا نزدیکى قبر سعد رسیدند.
حضرت خود داخل قبر شدند و او را در لحد گذاشتند و دستور دادند سنگ و آجر و وسایل دیگر را بیاورند!
سپس با دست مبارک خود، لحد را ساختند و خاک بر او ریختند و در آن خللى دیدند آنرا بر طرف کردند و پس از آن فرمودند:
- من مى دانم این قبر به زودى کهنه و فرسوده خواهد شد، لکن خداوند دوست دارد هر کارى که بنده اش انجام مى دهد محکم باشد.
در این هنگام ، مادر سعد کنار قبر آمد و گفت :
- سعد! بهشت بر تو گوارا باد!
رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:
- مادر سعد! ساکت باش ! با این جزم و یقین از جانب خداوند حرف نزن !
اکنون سعد گرفتار فشار قبر است و از این امر آزرده مى باشد.
آن گاه از قبرستان برگشتند.
مردم که همراه پیغمبر صلى الله علیه و آله بودند، عرض کردند:
یا رسول الله ! کارهایى که براى سعد انجام دادید نسبت به هیچ کس دیگرى تاکنون انجام نداده بودید: شما با پاى برهنه و بدون عبا جنازه او را تشییع فرمودید.
رسول خدا فرمود:
ملائکه نیز بدون عبا و کفش بودند. از آنان پیروى کردم .
عرض کردند:
گاهى طرف راست و گاهى طرف چپ تابوت را مى گرفتید!
حضرت فرمود:
چون دستم در دست جبرئیل بود، هر طرف را او مى گرفت من هم مى گرفتم !
عرض کردند:
- یا رسول الله صلى الله علیه و آله بر جنازه سعد نماز خواندید و با دست مبارکتان او را در قبر گذاشتید و قبرش را با دست خود درست کردید، باز مى فرمایید سعد را فشار قبر گرفت ؟
حضرت فرمود:
- آرى ، سعد در خانه بداخلاق بود، فشار قبر به خاطر همین است !
________________
داستانهاى بحارالانوار
در یک منطقه کوهستانی مستقر بودیم و برای جابجایی مهمات و غذا به هر یگان الاغی اختصاص داده بودند.
از قضا الاغ یگان ما خیلی زحمت می کشید و اصلا اهل تنبلی نبود.
یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود، الاغ بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یکباره به سمت دشمن رفت و اسیر شد.
چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه می کردیم متوجه الاغ اسیر می شدیم که برای دشمن مهمات و سلاح جابجا می کرد و کلی افسوس می خوردیم.
اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچه ها، الاغ با وفا، در حالیکه کلی آذوقه دشمن بارش بود نعره زنان وارد یگان شد.
الاغ زرنگ با کلی سوغاتی از دست دشمن فرار کرده بود.
پی نوشت:
خاطرهای از رزمنده عباس رحیمی
بسم الله الرحمن الرحیم
این پست صرفا جهت تشکر و قدردانی از استاد گرامیام جناب آقای مرتضی سرهنگی مسئول دفتر هنر و ادبیات پایداری و نویسنده و محقق در عرصه دفاع مقدس میباشد
و همچنین تشکر از استاد عزیزم جناب آقای مهدی کردفیروزجایی که دست مرا گرفتند و به وادی داستان نویسی و خاطره نگاری کشاندند.
برگزیده شدن در نخستین جشنواره شعر و خاطره اخلاق تبلیغ دین را مدیون این دو بزرگوار هستم.
انشاء الله خداوند به هر دو استاد عزیز طول عمر و سلامتی پایدار عطا بفرماید.
به نام حضرت حق
بعضی از کتابهایی که از نمایشگاه خریدم:
۱- رمان به نام یونس ***کار ارزشمند طلبه گرامی آقای علی آرمین
۲- مدال و مرخصی *** استاد هدایت الله بهبودی
۳- رمان قرار مهنا *** طلبه گرامی آقای مهدی کفاش
۴- رمان به هم رسیدن در میانسی *** طلبه گرامی استاد مهدی کردفیروزجایی
۵- خاطرات سفیر *** خانم نیلوفر شاد مهری
۶- گمشده مزار شریف *** کاری ارزشمند و جدید از آقای سعید عاکف
۷- سرباز کوچک امام ره *** خاطرات اسیر ۱۳ ساله *** خانم دوست کامی
و ...
دوستان اگر خواندهاند نظر بدهند و نقاط ضعف و قوت کتابها را بفرمایند
تشکر
بسم الله الرحمن الرحیم
روزی معلم کلاس پنجم
به دانش آموزانش گفت:
"من همه شما را دوست دارم"
ولی او در واقع این احساس را نسبت به یکی از دانش آموزان که تیدی نام داشت
، نداشت. لباسهای این دانش آموز همواره کثیف بودند،
وضعیت درسی او ضعیف بود
و گوشه گیر بود.
این قضاوت او بر اساس عملکرد تیدی در طول سال تحصیلی بود.
با بقیه بچه ها بازی نمیکرد
و
لباسهایش چرکین بودند.
تیدی بقدری افسرده
و
درس نخوان بود
که معلمش از تصحیح اوراق امتحانی اش و گذاشتن علامت در برگه اش با خودکار قرمز و یادداشت عبارت "
نیاز به تلاش بیش تر دارد"
احساس لذت میکرد.
روزی مدیر آموزشگاه از این معلم درخواست کرد که پرونده تیدی را بررسی کند.
معلم کلاس اول درباره اونوشته بود"
تیدی کودک باهوشی است
که تکالیفش را با دقت و بطور منظمی انجام میدهد".
معلم کلاس دوم نوشته بود"
تیدی دانش آموز دوست داشتنی
در بین همکلاسیهای خودش است
ولی بعلت بیماری سرطان مادرش خیلی ناراحت است".
اما معلم کلاس سوم نوشته بود"
مرگ مادر تیدی تاثیر زیادی بر او داشت.
او تمام سعی خود را کرد
ولی پدرش توجهی به او نکرد
و اگر در این راستا کاری انجام ندهیم
بزودی شرایط زندگی در منزل، بر او تاثیر منفی میگذارد".
در حالیکه معلم کلاس چهارم نوشته بود"
تیدی دانش آموزی گوشه گیرست که علاقه به درس خواندن ندارد و در کلاس دوستی ندارد
و موقع تدریس میخوابد".
اینجا بود که معلمش، خانم تامسون به مشکل دانش آموز پی برد و شرمنده شد.
این احساس شرمندگی موقعی بیش تر شد
که دانش آموزان برای جشن تولد معلمشان هرکدام هدیه ای با ارزش در بسته بندی بسیار زیبا تقدیم معلمشام کردند
و هدیه تیدی در یک پلاستیک مچاله شده بود.
خانم تامسون با ناراحتی هدیه تیدی را باز کرد. در این موقع صدای خنده تمسخر آمیز شاگردان کلاس را فرا گرفت.