داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان امام حسین علیه السلام» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

همیشه به این فکر می‌کردم مگر می‌شود در کربلا باشی و صدای هل من ناصر امام زمانت را بشنوی و به یاری‌اش نروی! همیشه خودم را جای یاران امام حسین علیه السلام می‌گذاشتم و تصور می‌کردم همان روز را ، همان حالات را ، چشمم را می‌بستم و صدای چکاچک شمشیر‌ها را می‌شنیدم.  صدای کشیده شدن کمان‌ها و رها شدن تیرها و فرورفتن تیرها به بدن‌ها را حس می‌کردم. همیشه به خودم می‌گفتم من اگر روز عاشورا بودم حتماً خودم را زودتر از همه به میدان جنگ می‌رساندم و جان ناقابلم را فدای مولایم سیدالشهدا علیه السلام می‌کردم.

تعجب می‌کردم از کوفیانی که تا سرزمین کربلا و تا شب عاشورا امام را همراهی کردند اما وقتی امام فرمود: « هر کس بماند فردا کشته می‌شود. من بیعتم را برداشتم. از تاریکی شب استفاده کنید و هر که می‌خواهد برود ، برود! » چگونه تعدادی رفتند!؟ مگر می‌شود؟! چقدر آدم باید بی‌بصیرت باشد؟! چقدر ترسو و دنیا دوست؟!

خیلی به خودم اطمینان داشتم که بله من اگر بودم در آن صحنه‌ی کربلا و روز عاشورا می‌ماندم و لحظه‌ای شک نمی‌کردم در یاری امام حسین علیه السلام . تا اینکه ازدواج کردم و یک شب همین درد و دل‌های عاشورایی را با همسرم داشتم. آن شب اشکم درآمد و با همسرم گفتیم و شنیدیم و اشک ریختیم.  

خوابیدم و در خواب رفتم به آن شب. شبی سرنوشت ساز برای من و ادعاهایم! امام حسین علیه السلام استوار روی بلندی ایستاده بود و سخن می‌گفت. بالای سرم مشعلی روشن بود و نورش را می‌ریخت روی سر و صورتم. امام نگاهش روی همه‌ی یاران می‌چرخید و سخن می‌گفت. عده‌ای آن شب از تاریکی شب استفاده کردند و رفتند که بروند سراغ دنیای پوچشان. اما من آن شب را سربلند طی کردم تا روز عاشورا فرا رسید. هیاهوی لشکر سی‌هزار نفری عمربن‌سعد آنچنان بیابان را به لرزه درآورده بود که ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود. یاران یکی پس از دیگری می‌رفتند و کشته می‌شدند و من گوشه‌ای ایستاده بودم و می‌لرزیدم. امام سوار بر اسب نزدیک یاران باقیمانده‌ شدند و با مهربانی فرمودند: « کسانی که تازه ازدواج کرده‌اند، بروند! من بیعتم را برداشتم...»

فهمیدم که منظورشان من هستم. سرم را پایین انداختم و از خجالت خیس عرق شدم. آهسته سرم را بالا گرفتم، ناگهان نگاهشان به من گره خورد و با لبخند بسیار دلنشینی فرمودند: « تازه ازدواج کرده‌ها بروند! اشکال ندارد.»

دست و پایم را گم کردم. شرم‌زده و سرگردان تن‌های قطعه قطعه شده و خون‌های جاری شده را می‌دیدم و می‌لرزیدم. سخن امام را که شنیدم، از خدا خواسته ، سریع بند و بساطم را جمع کردم تا فرار کنم. پیش خودم می‌گفتم: « آقا فرموده تازه ازدواج کرده‌ها بروند ... خوب من هم تازه ازدواج کردم.»

باران تیرها و نیزه‌ها از چپ و راست می‌بارید. آنقدر ترسیده بودم که خجالت و شرم را کنار گذاشته و پا به فرار گذاشتم. می‌لرزیدم و با خودم کلنجار می‌رفتم : « چطور امامت را تنها می‌گذاری ... خجالت بکش ... خاک توی سر بی عرضه‌ات. »

خودم را لعن و نفرین می‌کردم اما بالاخره فرار کردم و از خواب پریدم.

#ماندگارهمچوحسین

مطالب بیشتر:

داستان‌های عاشورایی

خاطرات شهید محمدمهدی آفرند

رضا کشمیری

بسم الله الرحمن الرحیم


رسول خدا صل الله و علیه و آله برای صرف غذا منزل یکی از اصحاب دعوت بودند، از مسجد خارج شدند و عده‌ای از اصحاب  به دنبال ایشان روانه شدند. امام حسین علیه السلام که کودکی شیرین و زیبا می‌نمود در کوچه با همسالان خود مشغول بازی بود. پیامبر صل الله و علیه و آله بسوی او رفتند تا در آغوشش بگیرند، حسین علیه السلام با خنده‌ای کودکانه از دست پدربزرگ فرار کرد. پیامبر صل الله و علیه و آله با لبخندی دلنشین و عمیق به دنبال او دویدند و بعد از چند بار  تعقیب و گریز نوه دوست داشتنی خود را به آغوش کشیدند. یک دست خود را پشت گردنش و دست دیگر را زیر چانه او گرفتند و بالا آوردند، لب و گونه و چانه‌اش را بوسه باران کردند و فرمودند: حسین علیه السلام از من است و من از حسین علیه السلام ، خداوند دوست‌دار کسی است که حسین علیه السلام را دوست بدارد[1].

آری اینجا عشق و عاشق و معشوق یکی شدند، تا دست در دست هم برای هدایت امت آخرین پیامبر خدا صل الله و علیه و آله بکوشند. امام حسین علیه السلام عاشق خداست و همزمان خودش معشوق خداست. خداوند آنقدر حسین علیه السلام را دوست دارد که دوستداران او را هم دوست می‌دارد. عشق حقیقی ، عاشق حقیقی  و معشوق حقیقی همه و همه حسین علیه السلام است و بس.

جناب سعدی می‌گوید:

ما از تو به غیر تو نداریم تمنّا .................. حلوا به کسی ده که محبّت نچشیده

مولای من با شنیدن نام تو جگرم می‌سوزد ، قلبم می‌شکند و چشمم می‌جوشد. ما مزّه شیرین عشق و محبّت تو را چشیده‌ایم ، چاره و درمان سوز جگر ما فقط خود خودت هستی ! مولای ما حسین علیه السلام جان! قلب ما را به معرفت و محبّت خودت نورافشانی بنما!

 


مطالب بیشتر:
رضا کشمیری