داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بهلول» ثبت شده است

هارون الرشید به همراه مهمانانش عیسی بن جعفر برمکی و مادر جعفر برمکی در قصر نشسته بود و حوصله اش سر رفته بود.

از سربازان خواست بهلول را بیاورند تا آنها را بخنداند، سربازان رفتند و بهلول را از میان کودکان شهر گرفته و نزد خلیفه اوردند.

هارون الرشید به بهلول امر کرد چند دیوانه برای ما بشمار!

بهلول گرفت : اولین دیوانه خودم هستم و با اشاره دست به سمت مادر جعفر برمکی گفت: این دومین دیوانه هست!

عیسی با حالتی عصبی فریاد زد : وای بر تو برای مادر جعفر چنین حرفی می زنی ؟!

بهلول خندید و گفت : صاحب اربده سومین دیوانه هست!

هارون از کوره در رفت و فریاد زد :

این دیوانه را از قصر بیرون کنید آبرویمان را برد.

بهلول در حالی که پاهای نحیفش روی زمین کشیده می شد گفت : تو هم چهارمی هست هارون !

رضا کشمیری

 داستانی کوتاه و خواندنی:  خدا که اشتباه نمی کند!



مسجدی می ساختند. بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟
گفتند: مسجد می سازیم.
بهلول گفت: برای چه؟
آنان پاسخ دادند: برای رضای خدا.
بهلول، پنهانی سنگی تهیه کرد که بر روی آن نوشته شده بود: مسجد بهلول. او سنگ را شبانه بر سر در مسجد نصب کرد.
سازندگان مسجد، روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده: مسجد بهلول، ناراحت شدند. آنان بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند، که چرا زحمات دیگران را به نام خودت تمام کرده ای!
بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته اید، اگر مردم هم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند!


منبع : داستان های معنوی، ص ۲۲۸

رضا کشمیری