بسم الله الرحمن الرحیم
اوضاع اردوگاه الرمادی ۲ به هم ریخته بود. بچهها زیر بار ممنوعات نمیرفتند. نماز جماعت ممنوع، و عجّل فرجهم ممنوع! تجمّع بیش از دو نفر ممنوع، هر گونه دعا خواندن و عزاداری به شدت ممنوع. اگر میخواستیم به همه ممنوعات آنها تن بدهیم، دلمان میپوسید. تمام رنج اسارت و شکنجهها را به جان میخریدیم اما نماز جماعت و دعای کمیل را تعطیل نمیکردیم. مگر میشد، جسم ما تحت بدترین شرایط غذایی و آب و هوایی قرار داشت. اگر روح و روانمان را با دعا و نیایش و نماز جلا نمیدادیم، خیلی زود میبریدیم و مثل بعضی بریدهها جذب سازمان مجاهدین خلق میشدیم.
هر بار که به قول آنها ابو مشاکل میشدیم، گروهبان جاسم به همراه چهار، پنج سرباز وارد آسایشگاه میشدند. در دست یکی کابل ریش ریش شدهای بود که یک ضربهاش صد ضربه میشد و جان و دلت را میسوزاند. در دست دیگری لولهی آهنی و دست دیگری چوب کلفت، میریختند توی بچهها و همه را میزدند. بعد از اینکه خسته میشدند و عرقریزان، نفس نفسزنان استراحتی میکردند و دوباره شروع می شد. بعد از نیم ساعت کتک زدن ، دو ، سه تا از بچهها که شناختهشدهتر بودند میگرفتند و میبردند تا حسابی از خجالتشان دربیایند.
چند هفته میشد که نه آنها کوتاه میآمدند و نه ما! هر روز کتک میخوردیم، تمام بدنمان سیاه و کبود شده بود. مثل فنری جمعشده بودیم که هر لحظه ممکن بود رها شود و چشم صاحبش را کور کند. بزرگان و ارشدها یک تصمیم سخت اما قاطع گرفته بودند، اعتصاب غذا!
کار سختی بود، به همان بخور و نمیری هم که میدادند ، دیگر نباید لب میزدیم. فقط یک سطل آب داشتیم که سهمیهبندی شده بود. هر چند ساعتی یکبار پنج قاشق غذاخوری آب، سهم هر رزمنده بود و تمام! روز اول سپری شد. روز دوم دیگر رمقی برایمان نمانده بود. اما باید مقاومت میکردیم. عراقیها هم روی لج افتاده بودند و فقط پنج دقیقه آزادباش میزدند. در این پنج دقیقه یک سطل آب میکردیم برای سیصد نفر آدم! دو، سه نفر بخاطر گرسنگی و ضعف بیهوش شدند. سر و صدا راه انداختیم ، آمدند آنها را بردند، به کجا ، هیچ کس نمی دانست!
روز دوم با کمترین تلفات پایان یافت. شب با فکر و خیال اینکه عاقبت کار چه میشود؟! و بچهها تا کی میتوانند صبر کنند؟! خوابیدم. خواب نمیرفتم اما از گرسنگی بیحال شده و دراز کشیده بودم. نیمههای شب یکی از بچهها از شدت تشنگی بیدار شد، از لبهای ترک ترک شدهاش پیدا بود. ته سطل هنوز کمی آب مانده بود که داشت زیر پنکه باد میخورد. اسیر تشنه آمد، نشست کنار سطل. لیوان کوچکی هم دستش بود. خودم را به خواب زدم. میخواستم ببینم به آب جیرهبندی لب میزند یا نه. لحظهای به موجهای دایرهای روی آب خیره شد، بعد نگاهش را از آب گرفت. سرش را بالا گرفت، آهی کشید و با لب تشنه رفت سر جایش خوابید! او هنوز شانزده سال هم نداشت!
مطالب بیشتر: