بسم الله الرحمن الرحیم
عاقبت راهزن روزهدار
خورشید هنوز چهرهاش را کاملاَ نمایان نکرده بود، آسمان صاف و بدون ابر، نور خورشید را زرد و درخشندهتر کرده بود. باریکه نوری از لابه لای کوهها تیر کشید و به آخر بیابان بیآب و علف طبس چسبید، چشمان درشت صفدرخان در میان این باریکه نور تنگ و ریز شده بود تا تیزی نور را کندتر کند. راهزن ها مصمّم به غارت کاروان دیگری بودند که جاسوسها چندی پیش خبرش را آورده بودند و طبق محاسبه صفدرخان ، تا ساعتی دیگر باید به میان کوهها و گردنهها میرسیدند.
دزدان سر گردنه به رهبری صفدرخان سالها بود که درآمدی خوبی از غارت کارونها به جیب زده بودند و به واسطه باجهایی که به رییس نظمیّه داده بودند خیالشان از همه چیز راحت بود. برایشان مهم نبود اهالی کاروان بیچاره چه کسانی باشند، فقط کمی مردان کاروان را میترساندند و اگر کسی گندهگویی و اعتراض میکرد کتک میزدند، البته کاری به بچهها و زنها نداشتند. اگر کسی خیلی سرسختی نشان میداد و میخواست حمله کند، تیری حرامش میکردند اما فقط چند بار چنین اتفاقی افتاده بود و صفدرخان را خیلی عصبانی کرده بود.
هوا کاملاَ روشن شده بود و تابستان چهره گرمازده خود را بیش از بیش نشان داده بود، بادی ملایم اما داغ صورتهای تراشیده راهزنان را اذیّت میکرد ؛ سبیلهای از بناگوش رد شده آنها گرد و خاکی و چهرهها در هم کشیده شده بود. همه منتظر دستور صفدرخان بر سوار اسبها جلو و عقب میشدند. صفدرخان در اندازه و کلفتی سبیل از همه سر بود، شال گل گلی قرمز رنگی دور کمرش پیچیده بود و سوار بر اسب مشکی متالیکش که در نور آفتاب درخشندهتر هم شده بود، با اسلحه برنو این طرف و آن طرف میرفت و به این و آن دستور میداد و بقیه از ترس یا محبّت اطاعتش میکردند.
گرد و خاک بالا آمده از میان گردنه، آمدن کاروان را نشان میداد ، صفدرخان دستور حمله را صادر کرد. راهزنان ، نیرویهای محافظ کاروان را در گردنه غافلگیر کردند، کاروان کاملاَ محاصره شده بود و هیچ کس جرأت اعتراض نداشت.دستهای مردان کاروان را از کتف محکم بستند و آنها را از جاده اصلی خارج کردند و به پشت کوه بردند. هر چه مال و اموال و اجناس به درد بخور بود را بار قاطرهایشان کردند و برای استراحت و خوردن ناهار سفرهای رنگارنگ گستراندند.
راهزنها زیر سایه خنک درختان انبوه از برگ، نشسته بودند و بیرحمانه گوسفند تازه بریان شده را به دندان میکشیدند، بیچاره گوسفند معلوم نبود الان صاحبش کجاست و چه حالی دارد! صفدرخان سر سفره نیامد و در زیر سایه درختی دیگر نشسته بود و سبیلهای کلفت خود را تاب میداد و در فکر فرورفته بود.
شیخ یوسف که کتفش بر اثر بستن ریسمان به شدت درد میکرد، از پچ پچ کردن نوچههای صفدرخان فهمید که صفدرخان روزه است و به خاطر همین سر سفره نمیآید، یکی از آنها گفت: خوش به حال خودمان که به تنهایی حساب گوسفند را میرسیم!
شیخ تکانی به خود داد تا کمی دستش راحت شود و در فکر فرو رفت: چگونه ممکن است کسی در ماه مبارک رمضان به دزدی و غارت بپردازد و عدهای از مردم بیگناه را به اسارت درآورد و بعد هم روزهدار باشد، مگر داریم، مگر میشود!
شیخ با لبخند تمسخرآمیزی رو به صفدرخان کرد و گفت: تو گناهی به این زشتی و پلیدی انجام دادی و از خدا نترسیدی! چطور ممکن است از غذا پرهیز کنی و روزه دار باشی، با اینکه گناه روزهخواری به اندازه گناه راهزنی مهم نیست و امید نجات و رهایی در آن بیشتر است!؟
صفدرخان سبیل خود را تابی داد و با عصبانیّت همراه با بیم و امید گفت: بله، راست میگویی شیخ! اما من تصمیم گرفتم در این روزهداری بر هوای نفس خود غلبه کنم تا همه پلها را پشت سر خود خراب نکرده باشم و حداقل یک آب باریکهای اتصّال به خدا و معنویت داشته باشم.
شیخ از چهره در هم کشیده صفدر که با امید به رحمت خدا در هم آمیخته شده بود به وجد آمد و سرش را به زیر انداخت و بعد از مکثی طولانی و با صدایی بلند طوری که نوچههای صفدرخان هم بفهمند گفت: مواظب باش همه حلقههای بندگی و عبودیت را پاره نکنی! مواظب باش!. نوچهها گوشهای خود را تیز کرده بودند و با دهانی پر و سبیلهای چرب نیمنگاهی به صفدرخان و نیم نگاهی به شیخ داشتند، صفدرخان آهی کشید و کلاه پشمین سیاه خود را از سر برداشت و بر سر لوله تفنگش آویزان کرد و گفت: من همین روزه را به عنوان تنها راه ارتباط بین خودم و خدا باقی گذاشتم تا شاید روزی همین روزه به فریادم برسد و مرا به خدا نزدیک سازد.
دستان شیخ به خاطر محکم بسته شده کرخت شده بود و مور مور میشد، همانطور که ذهنش از افکار و سخنان صفدر مور مور میشد : چگونه یک رییس رهزانها از خدا و قرب به خدا حرف میزند، انگار مجبورش کردند دزدی کند! خوب بنده خدا اول دزدی را کنار بگذار ! ای کاش حداقل اموال من را پس میداد!
یک احتمال دیگر هم ذهن شیخ را مالش میداد : شاید داره مرا مسخره میکند! نگاه کن چه گردن شق ورقی، سایه سبیلهای کذاییاش روی رگهای بنفش گردنش خودنمایی میکند. اما حالت خشن چهره با ابروهای درهم رفته ، دهان کاملا بسته و لحن جدی او این احتمال را کنار گذاشت. شیخ سرش را پایین انداخت و در فکر فرو رفت: آیا این احترام به ماه مبارک رمضان و روزه داری او باعث عاقبت بخیری او میشود؟ گمان نمیکنم! من که چشمم آب نمیخورد با این سبیلهای از بناگوش دررفتهاش!
راهزنان به دستور رییس هر چه به درد میخورد را غارت کردند و افراد کاروان را دست بسته پشت کوه رها کردند و به سرعت در میان دشت و کوه گم شدند، شیخ اموال زیادی با خود نداشت ولی هر چه داشت غارت کردند. اهالی کاروان خسته و نالان خود را به راه اصلی رساندند تا با کاروان دیگری همراه شوند.
یکسال بعد شیخ به سفر سرزمین وحی مشرّف شد، هوای بهاری مکه در اثر تابش آفتاب سوزان سرزمین حجاز، تابستانی شده بود. شیخ لبیکگویان و با سر و صورت عرق کرده در حال طواف بود، صدای حزین و دلنشین «لبیک اللهم لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک» از گوشهای به گوشش خورد. مردی با لباس احرام چند قدم جلوتر از او در حال طواف بود و حال معنوی و تواضع و فروتنی خاصّی از نحوه راه رفتن او به چشم میآمد.
شیخ کمی سرعتش را بیشتر کرد و به کنار این مرد خدا رسید، چهره نورانی او برایش آشنا آمد اما هر چه به ذهنش فشار آورد چیزی یادش نیامد. طواف را تمام کرد اما فکرش پیش آن مرد بود، کمی منتظر ماند تا طواف آن مرد تمام شد و توانست چهره نورانی او را با دقت بیشتر ببیند. شیخ یک لحظه جا خورد! از تعجب دهانش باز مانده بود! اما نه خودش بود صفدرخان رییس راهزنها!
بله اگر سبیلش را بلندتر کنی و یک تاب درست و حسابی بدهی و ریشش را هم از ته بتراشی خودش میشود صفدرخان! شیخ همانطور خیره و مات و مبهوت چهره صفدر را وارسی میکرد، صفدر متوجه شد و به طرف شیخ رفت ، شیخ به صرافت افتاده بود، صفدر سلامی داد و گفت : شیخ خودم هستم صفدرخان رییس راهزنان، آن ریسمان روزه را که یادت هست؟ همان دست مرا گرفت و به خانه محبوب رساند!
شیخ نتوانست چیزی بگوید و صفدر با صدای لرزان و چشمانی تر ادامه داد: آری من لباس گناه را از تن درآوردم و لباس معرفت خدا به تن کردم، این حال من است که مشاهده میکنی شیخ!
بغضی گلوی شیخ را فشرد و قبل از اینکه حرفی بزند، صفدرخان را که حالا حاجآقا صفدر شده بود، در آغوش کشید و پیشانی عرق کردهاش را بوسه زد و گفت : اللهم اجعل عواقب أمورنا خیرا ، ان شاءالله خدا عاقبت همه ما را به خیر کند، خوش به سعادتت و خوش به حالت صفدرجان!
حاج صفدر با چشمان گریان خم شد که دست شیخ را ببوسد اما شیخ مانع شد و دوباره او را در آغوش کشید و گفت: حسن عاقبت درّ گرانبهایی است که به هر کس ندهندش. و این شعر حافظ شیرازی رحمه الله علیه را در گوشش زمزمه کرد:
گرت هواست که معشوق نگسلد پیوند نگاه دار سررشته تا نگه دارد
دلا معاش کن چنان که گر بلغزد پای فرشتهات به دو دست دعا ترا نگه دارد
کمند مهر چنان پاره کن که گر روزی شوی ز کرده پشیمان بهم توانی بست
پایان
بر اساس خاطرهای از مرحوم آیه الله کلباسی ره
برچسبها : حسن عاقبت ؛ عوامل حسن عاقبت ؛ احترام به روزهداری ؛ احترام به ماه مبارک رمضان
نویسنده: رضا کشمیری
ممنون