داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عاقبت بخیری» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

عاقبت راهزن روزه‌دار

خورشید هنوز چهره‌اش را کاملاَ نمایان نکرده بود، آسمان صاف و بدون ابر، نور خورشید را زرد و درخشنده‌تر کرده بود. باریکه نوری از لابه لای کوه‌ها  تیر ‌کشید و به آخر بیابان بی‌آب و علف طبس چسبید، چشمان درشت صفدرخان در میان این باریکه نور تنگ و ریز شده بود تا تیزی نور را کندتر کند. راهزن ها مصمّم به غارت کاروان دیگری بودند که جاسوس‌ها چندی پیش خبرش را آورده بودند و طبق محاسبه صفدرخان ، تا ساعتی دیگر باید به میان کوه‌ها و گردنه‌ها می‌رسیدند.

دزدان سر گردنه به رهبری صفدرخان سال‌ها بود که درآمدی خوبی از غارت کارون‌ها به جیب زده بودند و به واسطه باج‌هایی که به رییس نظمیّه داده بودند خیالشان از همه چیز راحت بود. برایشان مهم نبود اهالی کاروان بیچاره چه کسانی باشند، فقط کمی مردان کاروان را می‌ترساندند و اگر کسی گنده‌گویی و اعتراض می‌کرد کتک می‌زدند، البته کاری به بچه‌ها و زن‌ها نداشتند. اگر کسی خیلی سرسختی نشان می‌داد و می‌خواست حمله کند، تیری حرامش می‌کردند اما فقط چند بار چنین اتفاقی افتاده بود و صفدرخان را خیلی عصبانی کرده بود.

هوا کاملاَ روشن شده بود و تابستان چهره گرمازده خود را بیش از بیش نشان داده بود، بادی ملایم اما داغ صورت‌های تراشیده راهزنان را اذیّت می‌کرد ؛ سبیل‌های از بناگوش رد شده آنها گرد و خاکی و چهره‌ها در هم کشیده شده بود. همه منتظر دستور صفدرخان بر سوار اسب‌ها جلو و عقب می‌شدند. صفدرخان در اندازه و کلفتی سبیل از همه سر بود، شال گل گلی قرمز رنگی دور کمرش پیچیده بود و سوار بر اسب مشکی متالیکش که در نور آفتاب درخشنده‌تر هم شده بود، با اسلحه برنو این طرف و آن طرف می‌رفت و به این و آن دستور می‌داد و بقیه از ترس یا محبّت اطاعتش می‌کردند.

 گرد و خاک بالا آمده از میان گردنه، آمدن کاروان را نشان می‌داد ، صفدرخان دستور حمله را صادر کرد. راهزنان ، نیروی‌های محافظ کاروان را در گردنه غافلگیر کردند، کاروان کاملاَ محاصره شده بود و هیچ کس جرأت اعتراض نداشت.دست‌های مردان کاروان را از کتف محکم بستند و آنها را از جاده اصلی خارج کردند و به پشت کوه بردند. هر چه مال و اموال و اجناس به درد بخور بود را بار قاطر‌هایشان کردند و برای استراحت و خوردن ناهار سفره‌ای رنگارنگ گستراندند.

راهزن‌ها زیر سایه خنک درختان انبوه از برگ، نشسته بودند و بی‌رحمانه گوسفند تازه بریان شده را به دندان می‌کشیدند، بیچاره گوسفند معلوم نبود الان صاحبش کجاست و چه حالی دارد! صفدرخان سر سفره نیامد و در زیر سایه درختی دیگر نشسته بود و سبیل‌های کلفت خود را تاب می‌داد و در فکر فرورفته بود.

شیخ یوسف که کتفش بر اثر بستن ریسمان به شدت درد می‌کرد، از پچ پچ کردن نوچه‌های صفدرخان فهمید که صفدرخان روزه است و به خاطر همین سر سفره نمی‌آید، یکی از آنها گفت:  خوش به حال خودمان که به تنهایی حساب گوسفند را می‌رسیم!

رضا کشمیری