بسم الله الرحمن الرحیم
حمید[1] در خانوادهای با وضعیت مالی ضعیف، در یکی از محلههای شهر کرمان دیده به جهان گشود. پدرش، معتاد به تریاک و سیگار و به قول محلیها اهل دود و دم بود. حمید ۱۵ ساله، به عنوان شاگرد شوفر روی ماشین حمل سوخت عمویش کار میکرد و کمک خرج خانواده بود.
تانکر نفتکش کارش این بود که از بندرعباس، نفت بارگیری میکرد و به کرمان انتقال میداد. عموی حمید که راننده ماشین و صاحب آن بود بخاطر کم اطلاعی از احکام شرعی، هر وقت دستشویی داشت از شیشه ماشین در حال حرکت ادرار میکرد و تمام اطراف ماشین نجس میشد و اصلا پاکی و نجسی را رعایت نمیکرد.
حمید هم در چنین شرایط خانوادگی و فرهنگی رشد کرده بود و خودش هم با اینکه در سن نوجوانی بود خیلی سیگار میکشید و به قول معروف سیگار را با سیگار روشن میکرد.
این منوال در زندگی حمید ادامه داشت ...
تا اینکه یک روز عمویش به او میگوید: حمید آب و روغن ماشین را چک کن و سرویسهای ماشین را انجام بده که ساعت ۴ بعدازظهر میخواهیم بریم بندرعباس، دیر نکنی سر ساعت ۴ اینجا باش.
حمید در خیابان به دنبال رسیدگی به کارهای ماشین بود که جمع کثیری از مردم را میبیند که در حال تشییع جنازه یک شهید بودند، خیابان زریسف[2] مملّو از جمعیت تشییع کننده بود که زن و مرد، پیر و جوان و حتی کودکان شعارهای انقلابی و مذهبی میدادند. جمعیت به سمت گلزار شهدای مسجد قائم میرفت تا پیکر مطهر شهید در آنجا آرام بگیرد.
حمید که تا به حال اصلا در حال و هوای جبهه و جنگ قرار نگرفته بود در دلش شور و غوغایی به پا شده بود، یک مرتبه خود را در بین جمعیت دید و نمیدانست چطور به سمت جمعیت تشییع کننده کشیده شده است. همه قول و قرارهایش با عمو را از یاد برده بود و بسیار پر شور و اشتیاق همراه جمعیت میرفت، به خود که میآید میبیند ساعت ۶ عصر است سریع به کنار ماشین عمو میرود، عمویش که بسیار عصبانی بود به او گفت: بچه کجا بودی؟ بدبختم کردی، بیچاره شدم، ۲ ساعت مرا حیران کردی. هزار بد و بیراه دیگر هم نثارش کرد.
حمید که تا حالا ساکت مانده بود رو به عمویش میکند و یک جمله کوتاه میگوید: من دیگر با تو نمیآیم. عمویش که هاج و واج تماشایش میکرد پیش خود فکر میکرد از حرفها و دعواهای او ناراحت شده و قهر کرده، کمی آرامتر شده و گفت: عمو جان حالا طوری که نشده، چرا نمیآیی؟
حمید که در او انقلاب درونی و شور جهادی پدید آمده بود گفت: میخواهم بروم جبهه، بروم جنگ! عمویش که دیگر از تعجب داشت شاخ در میآورد، پوزخندی زد و گفت: تو را چه به جبهه و جنگ بچه! مسخره بازی در نیاور، دیر شده بیا بریم. اما حمید که در دلش اشتیاق عجیبی به جهاد در راه خدا و دفاع از خاک و ناموسش ایجاد شده بود، تصمیم خود را گرفته بود تصمیمی که مثل شنا کردن بر خلاف جریان زندگیاش بود. در اولین فرصت خود را به پادگان قدس کرمان رساند و برای آموزش نظامی اعلام آمادگی کرد.