داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

 

قسمت ۱۴: انگشتر نطلبیده!

 

بعد از ساعتی استراحت به خانه ابوهبه رفتیم تا شب را در همان‌جای قبلی اتراق کنیم. بعد از نماز مغرب و خوردن شام به سمت حرم راه افتادم، هنوز یک و نیم کیلومتر تا حرم فاصله بود اما ازدحام به نحوی بود که با هر بار جابجا کردن پا، به افراد کناریم برخورد می‌کردم و تن به تن با زائران جلو می‌رفتم نوک کفشم به ته کفش افراد جلو می‌خورد و من هر بار یک عفواَ غلیظ می‌گفتم و راه را ادامه می‌دادم.

وارد بین الحرمین که شدم نزدیک پل جدید روبروی صفحه نمایش بزرگ ، یک جوانی جلویم را گرفت و سوال شرعی داشت. دستش را گرفتم و به زحمت جمعیت را شکافتم و از مسیر رفت و آمد کنار رفتم ، جوان پرسید: حاج آقا من در شلوغی داخل حرم در بین جمعیت یک انگشتر توی دستم افتاد! نمی‌دانم مال کیست چه کار کنم؟.  من که در فشار جمعیت چند بار تا مرز افتادن پیش رفته بودم با لبخند در جوابش گفتم: باید صاحبش را پیدا کنی، اما اینجا با این شلوغی بهترین و راحت‌ترین کار این است که به خادم‌ها بدهی یا به دفتر اشیاء گمشده بسپاری.

جوان دستش را به زحمت از لابه لای بدن‌ها بیرون کشید و موهای خود را مرتب کرد و لبخند ملیحی زد و گفت : ممنون. رفت و بین بدن‌ها گم شد! 

کمی جلوتر که رفتم ناگهان پیرمردی قد خمیده با لباسی کهنه و شالی سفید به کمر بسته جلویم را گرفت و با ناراحتی و عصبانیّت گفت : تقصیر شما آخوندها است این چه وضعیه! فلان فلان شده‌ها فقط بلد هستید مردم را نصیحت کنید و بالای منبرها حرف مفت بزنید! و همزمان که داد و فریاد می‌کرد چند فحش خیلی بد هم داد. در فشار جمعیت بودم امکان ایستادن نبود اما بقیه مردم که دیدند پیرمرد خیلی ناراحت است کمی صبر کردند تا من با پیرمرد حرف بزنم. پرسیدم : حاج آقا مشکلی پیش آمده چطور شده؟ اگر کاری از دست من بر بیاد انجام می‌دهم.

پیرمرد با اضطراب و لرزش دستان پینه بسته‌اش گفت: زنم زنم پیرزنی گم شده نمی‌دونم کجاست؟ خدا چه کار کنم، پیرزن راه هم نمی‌تونه بره دستش را من می‌گرفتم! فلان فلان شده‌ها تقصیر آخوندهاست! حالا چه کار کنم؟

مانده بودم چه جوابی بدهم در این فشار بدن‌ها  نمی‌توانستم بیشتر از این یک جا بمانم ، به او گفتم: حاج آقا ناراحت نباش ان شاءالله پیدا میشه ، شما برو دفتر گمشدکان اسمش را بگو آنها صدا می‌کنند حتما پیدا میشه ناراحت نباش.

پیرمرد دیگر منتظر حرف من نماند در لابه لای قدم‌های جمعیت به جلو کشیده شد و من هم عبای نازک قهوه‌ای‌ام را دور دشداشه مشکی پیچاندم و بین بدن‌های فشرده به هم، بی اختیار به حرکت درآمدم.

به بی بی گفته بودم امشب خیلی شلوغ است بهتر است شما از همین داخل خانه زیارت کنید. اما بی بی دلش راضی نمی‌شد ، شب آخر بود ، می‌گفت : شاید دیگه قسمت نشه، مگر من چقدر دیگه زنده‌ام حیفه! اصرار من فایده نداشت گفتم : پس با هم میریم تا هر جا که شده جلو میریم اگه دیدیم خیلی فشار است شما در موکبی بنشینید تا من برم و برگردم.

بی بی گفت: بله اگر خیلی فشار باشه ، بنا باشه به نامحرم برخورد کنم اصلا جلوتر نمیام، چرا آدم به خاطر یک کار مستحب مرتکب یک حرام بشه؟.  بخاطر همین فشار جمعیت، بی بی در یک موکبی ماندند و من رفتم. بعد از یک ساعت به خانه ابوهبه برگشتیم و قرار شد یک ون فردا صبح ساعت ۸ ما را به مهران برساند.

نظرات  (۱)

۰۳ دی ۹۶ ، ۱۴:۰۱ سیّد محمّد جعاوله
سلام
دنبال شدید
متشکرم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی