قسمت ۵ :
محمدمهدی ۱۲ ساله آنقدر بامحبت و دوستداشتنی بود که هر کس او را میدید و میشناخت عاشقاش میشد. در بازیهای کودکانه روحیه مدیریت و رهبری داشت، هر چه خوراکی داشت ابتدا بین همبازیهایش تقسیم میکرد و حتی سهم خود را میبخشید. در دعواهایی که بین بچهها ایجاد میشد همیشه نقش واسطه را بازی میکرد و بچهها را آشتی میداد.
یک روز با پسرخالهاش[1] به روستای پاریز ، خانهی یکی از اقوامش میرود. در بین بازی کردن با چوب، ناگهان چوب تیزی کنار چشم محمدمهدی میخورد و سیاه و کبود میشود. صاحبخانه خیلی ناراحت و نگران بچهها را دعوا میکند و فریاد میکشد: « چرا وحشی بازی درمی آورید... این کارها چیه؟ اگر توی چشمش خورده بود که خدای نکرده کور میشد.»
محمدمهدی میپرد وسط و دفاع میکند: « نه آقا طوری نشده که ... حالا بازیه دیگه ... بازی همینه ، کسی مقصر نیست ... »
لبخندی میزند و ادامه میدهد: « به قول معروف... بازی اِشکنک داره سر شکستنک داره!»