قسمت ششم : آزادی حمید یا فرار از دست اشرار!
نزدیک اذان ظهر بود که سر و کله سید
کمال پیدا شد، یک روز و نیم میشد که هیچ خبری از حمید و کمال نداشتیم. همه بچهها
دور کمال جمع شدند و او را سوال پیچ کرده بودند، کمال هم میگفت: حالا سر فرصت
تعریف میکنم ! حس کنجکاوی بچهها رهایشان نمیکرد و هی سوال میکردند. کمال جریان
را خلاصه کرد و گفت: ما توسط اشرار منطقه اسیر شدیم و باید ۵۰۰هزار تومان برای
آزادی حمید ببرم، فقط تا فردا وقت داده اون هم بدون دخالت نیروهای سپاه و انتظامی
و ...!
یکی از بچههای رفسنجان با لهجه زیبایش گفت: باااابووو ۵۰۰ هزار تومن! هشکی
نمیتونه تا فردا اینقدر پول رو جور کنه.
فرمانده سپاه چابهار با مقامات بالاتر هماهنگ کرد و جلسه فوقالعادهای تشکیل
دادند و تصمیم گرفتند کمال را تنها بفرستند و از دور تعقیب کنند و طی یک فرصت
مناسب آنها را غافلگیر کنند. همه پول آن موقع سپاه استان را هم که جمع کردند به
۵۰۰ هزار نرسید، کمال را با یک کیف که مثلا در آن پول بود به محل قرار فرستادند و
یک ماشین نیروهای سپاه هم با فاصله
اوضاع را کنترل میکرد.
تازه جنگ شروع شده بود و فرماندهان هنوز تجربه کافی نداشتند، گمان میکردند به
راحتی حمله میکنند و اشرار را دستگیر میکنند اما اشرار بچه کوه و کمر بودند و
تمام گردنهها و نقاط کور را مثل کف دستشان میشناختند. وقتی کمال به سر قرار میآید
چند ساعتی منتظر میشود تا اینکه یکی از اشرار از بالای تپهای فریاد میزند: قرار
بود تنها بیایی! اما تو یک ماشین پر از پاسدار آوردی، زدی زیر قرارمون ما هم رفیقت
را میکشیم.
کمال دست از پا درازتر به ماشین سپاه علامت میدهد و آنها میآیند و سوارش میکنند.
همه ناامید شده بودند و هیچ کاری از دستشان برنمیآمد، تنها کسی تمام منطقه را میشناخت
و با سران طوایف آشنا بود حمید بود که حالا تا شهادت فاصلهای نداشت.
چهار روز با نگرانی و بیم و امید گذشت ، نزدیک اذان مغرب بود که من شیفت
نگهبانی برج پاسگاه بودم ، با اسلحه ژ-۳ و کلاه سربازی به سر، زیر سایبان زنگ زده،
نگهبانی میدادم، هوا گرگ و میش بود و من با دقت و دلهره اطراف را میپایدم. از
دور یک نفر را دیدم که با سرعت به سمت پاسگاه میآمد چشمانم را تیز کردم چهره
پرهیب و با صلابت حمید را دیدم. بیاختیار شروع به فریاد کردم: آقاحمید...آقاحمید...
حمید قلنبر آمد!
سریع آمدم پایین و به استقبال حمید رفتم ، همه بچه دورش را گرفته بودند و بغلش
میکردند و میبوسیدند، حمید در برابر سوالات بچهها و کنجکاوی آنها گفت: بچهها
من خوبم ... فقط الان خیلی خستهام فردا همه ماجرا را برایتان تعریف میکنم ممنون
بروید سر پستهاتون!
حمید رفت به دفتر فرماندهی و دیگر ما نفهمیدم که بالاخره چگونه از دست اشرار
آزاد شده آیا فرار کرده بود یا ...؟!
ادامه دارد...