بسم الله الرحمن الرحیم
ماجرای طلبه نحیف و سفره شاهانه دوم
آفتاب داغ تابستانی روی آسفالتهای تازه خیابان میتابید و هرم گرما به بالا میآمد و لبهای خشکیده مرا میسوزاند، خیابان را به سرعت زیر پا گذاشتم و داخل کوچه شدم و زیر سایه درختان به آرامی قدم قدم به خانه پسرخالهام نزدیک شدم. زنگ زنگزده در چوبی را به صدا درآوردم، هاشم در را باز کرد و من بدون معطلی خزیدم داخل حیاط ، بعد از سلام و احوالپرسی هاشم دستی به موهای بلند خود کشید و گفت: امشب برای افطار یکی از دوستای باکلاسم دعوت کرده ، من بهش گفتم مهمون دارم اون هم که فهمید پسرخالم مهمونم است گفت حتما با پسرخالهات بیا.
من که تازه از راه رسیده بودم و تشنگی زیاد کلافهام کرده بود ته دلم ذوق کردم اما به روی خودم نیاوردم و گفتم: نه بابا کدام دوستت؟ من نمیشناسم؟ توکه دوست باکلاس نداشتی تا حالا!
همانطور که دستش در جیبش بود ژستی گرفت و گفت: تازه باهاش آشنا شدم خیلی شیک و پیک میپوشه، فکر کنم فقط کفشهایش به اندازه کل لباسهای من قیمت داشته باشه فقط کفشهایش ها...!
پسرخاله همانطور که از جیک و پوک ظاهر و باطن دوستش با آب وتاب تعریف میکرد، من به یاد کفشهای صندل کهنه خودم افتادم که پارسال از دستفروش کنار قبرستان شیخان قم گرفته بودم و تا به حال خیلی باهاش راه رفته بودم، از حجره مدرسه تا حرم ، از حرم تا گلزار شهدای علی بن جعفر ، چقدر تشیع جنازه شهدای جنگ شرکت کرده بودم ، در ذهنم حساب و کتاب میکردم تا ببینم چند کیلومتر با این کفشهای بینوا تا به حال راه رفتم نمیدونم شاید ۵۰۰ کیلومتر!
کفشهایم دیگر با واکس برّاق هم رنگ و روی از دست رفتهاش را به دست نمیآورد، با این کفشها چطور به خانه این دوست شیک پوش بروم، وقتی کفش کهنه من کنار کفش شیک صاحبخانه قرار بگیرد حتما از خجالت آب میشود!
در افکار ساده خود غوطهور بودم که با صدای پسرخاله به خودم آمدم: ها چته؟ رنگ و روت رفته! حتما خیلی تشنهای، ۱۷ ساعت روزه گرفتن آن هم در هوای ۴۰درجه خیلی سخته ، چرا قبل از ظهر از قم حرکت نکردی که روزهات را هم میخوردی و به این حال و روز نمیافتادی!؟
من با بیحالی گفتم: بدون دلیل که نمیشه روزه را خورد، تازه من هم تا ظهر کلاس و مباحثه داشتم. یک یا الله بلند گفتم و وارد خانه شدم و به سرعت به اتاق پسرخاله خزیدم و یک راست رفتم روی تخت دراز کشیدم، صدای قیژ قیژ تخت آهنی حاکی از زنگ زدگی و کهنگی آن بود، آرامش فضای اتاق را به هم زد هر تکانی که میخوردم صدای خشک و زنندهای از تخت بلند میشد و گوشهای گُرگرفته و خشک مرا زجر میداد.
پسرخاله ،موهای مشکی و لَخت خود را از روی پیشانی بلندش کنار زد و دستی به سبیل کم پشت و باریک خود کشید و گفت: خوب تو بگیر بخواب و استراحت کن من میرم بیرون که مزاحم نباشم.
گفتم: شما راحت باش من دراز کشیدم، کاری به من نداری من فقط چشمهایم را بستم شما به کارهایت برس.
دستی به ریش پرفسوری کم پشت خود کشید و چشمان درشت خود را ریز کرد و گفت: یه چند تا تمرین هندسه دارم که باید حل کنم باشه همین جا مینشینم ،تو استراحت کن.
یک ساعت به اذان مغرب بود که پسرخاله مرا از خواب بیدار کرد و گفت: پاشو آماده شو باید بریم.
بلند شدم و وضو گرفتم آماده شدم و کفشهای کذایی را به پا کردم و با پسرخاله به راه افتادیم. کفشهای پسرخاله هم خیلی تعریفی نداشت اما هر چه بود از صندلهای داغون من بهتر بود ولی باز هم به کفشهای دوستش که به اندازه قیمت کل لباسهایش بود نمیرسید!
خانه این دوست کذایی شمال تهران و در منطقه اعیاننشینها بود که اغلب طاغوتیهای جامانده از زمان شاهنشاه آریامهر! در آنجا ساکن بودند و هنوز خوی کاخنشینی و اشرافیگری خود را محکم چسبیده بودن که فرار نکند!
به یک خانه ویلای بزرگ رسیدم پسرخاله با دلهره دستی به بینی پرجوش خود کشید و گفت: بیا این هم از خانه دوست شیک من، ببین چه خانهی شیک و بزرگی.
پیراهن سفید بلند خود را بالا زدم و دست در جیب شلوارم کردم و گفتم: این رفیقت از این طاغوتیها و شاه دوستها نباشه ها! من اصلا خوشم نمیآد.
پسرخاله کلهی چرب خود را خاراند و گفت: نه بابا بچه خوبیه! تو مدرسه همش از انقلاب و امام حرف میزنه، تازه یکبار به من گفت این شاه نامرد فلان فلان شده موقع فرار هر چیزی که میتونست اموال این مملکت را دزدید و رفت خدا لعنتش کنه! حالا من میگم نامرد اون دو تا فحش آبدار هم نثار شاهنشاه آریامهر کرد!.
سری تکان دادم و گفتم: خدا خودش به خیر بگذرونه این رفیفت معلوم نیست چه جور آدمیه. پسرخاله بدون معطلی زنگ خانه را به صدا درآورد بلافاصله یک پیرمرد تر و تمیز با کروات قرمز جیگری در را باز کرد و گفت: بفرمایید آقا منتظر شما هستند! من که با دیدن این کروات جیگری جا خورده بودم لباس یقه آخوندی خود را مرتب کردم و یک سلام علیکم غلیظ گفتم و یاالله کنان وارد حیاط شدم.
دو طرف حیاط پر از گل و گیاههای رنگارنگ بود که تازه آبپاشی شده بود و بوی عطر گلها و خاک نمخورده ذهن مرا به روستای خودمان کشاند، اما این کجا و آن کجا! اینجا سنگهای مرمر سفید کف حیاط در نور چراغهای قرمز و آبی میدرخشیدند و چشم را نوازش میدادند اما آنجا روستای بدون آب و برق ، چراغ آبی و قرمزش کجا بوده که بخواهد روی سنگ مرمر خیالیاش بتابد تا درخشش آن چشم را خیره کند.
تنها چیز مشترک اینجا با آنجا بوی عطر بود بوی عطر گلها که با بوی خاک نمزده همراه شده و هوا را بهاری کرده است. با راهنمایی نوکر کرواتی وارد ساختمان شدیم، کفشهای کهنهام را کناری گذاشتم با فاصله از کفشهای صاحبخانه به طوری که کفش بیچاره و صاحبش کمتر خجالت بکشند اما پیش خودم گفتم: حتما این نوکر کرواتی فکر میکنه این کفشها آشغالی است و برشان میدارد! عجب کاری کردم دیگر کار از کار گذشته است. ناگهان خانمی رنگ و لعاب زده با کت و شلواری قرمز و موهای طلایی که آبشارگونه روی شانههایش میلغزید به استقبال ما آمد و سلام کرد و دست لطیف خود را جلو آورد تا دست نحیف طلبگی مرا بفشارد!