ادامه خاطرات بندر چابهار - مهر ۱۳۵۹
یک شب که پست نگهبانی به من خورده بود از پلههای داخل ساختمان رفتم روی پشت بام، ساختمان پادگان برزگ بود و سقف وسیعی داشت. من روی سقف سمت راست نگهبانی میدادم و دو نفر دیگر سمت چپ و جلوی سقف نگهبان بودند و پشت سرمان به دریا بود. از طرف دریا خطری تهدیدمان نمیکرد، البته دقیق حواسمان بود که دوباره سر بریده پیدا نشود.
ستارههای پر نوری آسمان چابهار را زینت داده بود و باد ملایمی میوزید. ما سه نفر از هر دری با هم حرف میزدیم، بحث نماز شب و ثواب آن شد و من هر چه از کتاب ها یاد گرفته بودم برایشان گفتم. همه حال معنوی پیدا کرده بودیم. اکبر آقا که با چشمانی تر به ستارهها چشم دوخته بود گفت: امشب میخام یک نماز شب درست و حسابی بخونم.
همه با سر حرفش را تأیید کردیم. قرار گذاشتیم دو نفر نگهبانی بدهند و نفر دیگر نماز شب بخواند. باید حواسمان به محل نگهبانی نماز شب خوانمان هم میبود. ساعت ۲ نیمه شب بود و تنها روشنایی نور افکن پادگان بود که آن هم سطح خیابان را روشن کرده بود. سقف در تاریکی مطلق بود و فقط با نور ستارهها جلوی پای خود را میدیدیم.
وقتی همه نماز شب با حالی خواندیم من گفتم: بچه ها شما گشنه نیستین؟
اکبر کله پر مو و ژولیده خود را خاراند و گفت: آی گفتی ! من که دلم ضعف رفته.
محمد هم دستی به شکمش کشید و گفت: یکی بره انبار یک دوتا از این کنسرو ها یا کمپوت های قاچاقی را بیاره بخوریم.
گفتم: خودت پیشنهاد دادی خودت هم برو دیگه.
بعد ازجر و بحث کوتاهی محمد رفت چند تا کمپوت بیاورد تا دلی از عزا دربیاوریم.
محمد با ترس و لرز و کورمال کورمال خودش را به انبار رساند و دست کشید روی جعبهها و شانسی یک قوطی برداشت و پرت کرد بالای پشت بام، من با مهارت و ولع خاصی قوطی را چاپیدم و با سر سرنیزه ژ-۳ بازش کردم. زیر نور ماه، سایه کلهام روی قوطی افتاده بود، محتویات درون قوطی را نمیدیدم ، انگشت کثیفم را زدم داخل قوطی و در دهانم مزه کردم.
حالم بد شد روغن نباتی بود آن هم مانده و بوی ماهی مرده میداد. به قول یکی از بچهها مزه خر مرده میداد. نمیدانم کی خر مرده را مزه کرده بود که این حرف را میزد!