ادامه خاطرات ابتدای جنگ:
عصر بود، خورشید چهرهی زرد خود را در افق مغرب پوشاند و نارنجی شد ، روز اول استقرار ما در پادگان به پایان رسیده بود که معاون فرمانده آمد و گفت: بچهها شما آموزش دیدهاید؟
همه با صدای رسا گفتند: بله ...!
اما فقط من بودم که چند روزی در پادگان منجلیق کرمان آموزش دیده بودم. آن هم فقط کار با اسلحه و یک سری مطالب تئوری و ... ، جناب معاون کلهی خود را خاراند و گفت: خوبه خوبه! به نوبت بروید و از اسلحه خانه، اسلحه خود را تحویل بگیرید. یادتان باشد که اسلحه ناموس ما نظامیها است مواظب باشید کسی به ناموستان بد نگاه نکند!
به ترتیب و مثل بچه مدرسهای ها در صف ایستادیم و هر کدام یک ژ-۳ با مقداری
فشنگ تحویل گرفتیم. پادگان چابهار قبل از انقلاب مرکز ساواک بود و بعد از پیروزی
انقلاب با تشکیل سپاه پاسداران به نیروهای سپاهی داده شده بود. وارد آسایشگاه
پادگان شدیم که تعدادی اتاق داشت و در هر اتاق چهار تا تخت سه طبقه وجود داشت و
فاصله تخت سوم تا زمین حدود ۲متر بود.
لبه تختها هیچ نرده و حفاظی وجود نداشت و من با سابقه لنگ و لگد زدن در خواب بهترین طبقه یعنی اول را باید انتخاب می کردم اما طبقات اول پر بود و من به ناچار روی یکی از تختهای طبقه سوم وسایلم را گذاشتم و جا گرفتم.
میدانستم که اگر در طبقه سوم بخوابم با این خواب بدی که دارم حتما میافتم پایین و افتادن همان و داغان شدن همان. اما با آیه الکرسی و صلوات در این مدت اتفاقی برایم نیفتاد.
بسیاری از بچهها اسلحه ندیده بودند و با ترس و احتیاط با اسلحهشان ور میرفتند. محمد ابراهیمی گفت: جلالی تو که آموزش دیدی باید به ما هم یاد بدهی ، من هیچی از این تفنگها سر در نمیآورم.
کله تازه ماشین شدهام را خاراندم و گفتم: باشه بچهها از فردا آموزش نظامی شروع میشه البته پنهانی! زشته بقیه پاسدارها بفهمند ما هیچی بلد نیستیم!