بسم الله الرحمن الرحیم
تکهای گرانبها از یک لباس
نسیم ملایم بهاری در و دیوار مسجد پیامبر را نوازش میداد، بوی عطر جدید پیامبر بر آغوش نسیم سوار شده بود و به همه فضای مسجد سرکشی میکرد. همه نمازگزاران بوی جدید را حسّ کرده بودند، مثل همیشه حدسشان این بود که رسول خدا عطر جدید خریداری کرده است. زمزمه و نجوایی در بین نمازگزاران گوش به گوش میچرخید : به به چه عطر خوش بو و روحافزایی، همه جا بوی محبوب میدهد.
نماز ظهر تمام شده بود که پیامبر سجاده خود را جمع کردند و رو به اصحاب نشستند، دو زانو ، مودّب و مثل همیشه با چهرهای گشاده و لبی خندان، استوار نشسته بودند و عدهای از یاران دور ایشان حلقه زدند و نیم دایرهای انسانی تشکیل دادند. خانمی از انصار وارد مسجد شد، صدای خلخالهای پای زن توجه همه را جلب کرده بود، هر یک از اصحاب نیم نگاهی به پیامبر داشتند و نیم نگاهی به آن زن.
زن چهره خود را پوشانده بود فقط چشمان گرد و قهوهای رنگش برق دلهره و اضطراب داشت، آهسته و پیوسته از پشت سر به پیامبر نزدیک شد و لباس ایشان را کشید! حضرت مشغول سخن گفتن بودند و صدای دلربای حضرت، کلمات طیّبه را همراه با عصارهی محبت الهی به جان اصحاب میپاشید و آن کس که اهلش بود این عصاره عشق را در قلبش هضم میکرد.
زن بدون اینکه حرفی بزند لباس پیامبر را کشیده بود، صدای به هم خوردن النگوهای زن، چشمان اصحاب را به طرف حرکات زن کشاند و صدای دلنشین پیامبر چشمهای رفته را بازگرداند و منتظر عکس العمل ایشان کرد. در دل زن آشوبی به پا بود، دستان جوانش میلرزید و چشمان گردش از شدت اضطراب نم کشیده بود، برادرش در خانه مریض بود و طبابت طبیبان در حالش اثری نکرده بود و روز به روز بیماری او شدیدتر شده بود.
زن با دستانی لرزان و به خیال خودش مخفیانه لباس پیامبر را کشیده بود! رسول مهربانی گمان کرد با او کاری دارد، از جای خود برخاست و نیم چرخی زد تا زن درخواست خود را بیان کند اما زن انگار نه انگار سرش را پایین انداخته بود و هیچ حرفی نزد. سکوت چند ثانیهای ادامه یافت، حضرت هم سکوت کرد و لب به اعتراض نگشود.