داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

بسم الله الرحمن الرحیم

تکه‌ای گرانبها از یک لباس

نسیم ملایم بهاری در و دیوار مسجد پیامبر را نوازش می‌داد، بوی عطر جدید پیامبر بر آغوش نسیم سوار شده بود و به همه فضای مسجد سرکشی می‌کرد. همه نمازگزاران بوی جدید را حسّ کرده بودند، مثل همیشه حدسشان این بود که رسول خدا  عطر جدید خریداری کرده است. زمزمه و نجوایی در بین نمازگزاران گوش به گوش می‌چرخید : به به چه عطر خوش بو و روح‌افزایی، همه جا بوی محبوب می‌دهد.

نماز ظهر تمام شده بود که پیامبر سجاده خود را جمع کردند و رو به اصحاب نشستند، دو زانو ، مودّب و مثل همیشه با چهره‌ای گشاده و لبی خندان، استوار نشسته بودند و عده‌ای از یاران دور ایشان حلقه زدند و نیم دایره‌ای انسانی تشکیل دادند. خانمی از انصار وارد مسجد شد، صدای خلخال‌های پای زن توجه همه را جلب کرده بود، هر یک از اصحاب نیم نگاهی به پیامبر داشتند و نیم نگاهی به آن زن.

زن چهره خود را پوشانده بود فقط چشمان گرد و قهوه‌ای رنگش برق دلهره و اضطراب داشت، آهسته و پیوسته از پشت سر به پیامبر نزدیک شد و لباس ایشان را کشید! حضرت مشغول سخن گفتن بودند و صدای دلربای حضرت، کلمات طیّبه را همراه با عصاره‌ی محبت الهی به جان اصحاب می‌پاشید و آن کس که اهلش بود این عصاره عشق را در قلبش هضم می‌کرد.

زن بدون اینکه حرفی بزند لباس پیامبر را کشیده بود، صدای به هم خوردن النگوهای زن، چشمان اصحاب را به طرف حرکات زن کشاند و صدای دلنشین پیامبر چشم‌های رفته را بازگرداند و منتظر عکس العمل ایشان کرد. در دل زن آشوبی به پا بود، دستان جوانش می‌لرزید و چشمان گردش از شدت اضطراب نم کشیده بود، برادرش در خانه مریض بود و طبابت طبیبان در حالش اثری نکرده بود و روز به روز بیماری او شدیدتر شده بود.

زن با دستانی لرزان و به خیال خودش مخفیانه لباس پیامبر را کشیده بود! رسول مهربانی گمان کرد با او کاری دارد، از جای خود برخاست و نیم چرخی زد تا زن درخواست خود را بیان کند اما زن انگار نه انگار سرش را پایین انداخته بود و هیچ حرفی نزد. سکوت چند ثانیه‌ای ادامه یافت، حضرت هم سکوت کرد و لب به اعتراض نگشود.

حضرت عبای خود را جمع کرد و دوباره رو به یاران نشست و کلامش را ادامه داد. برای بار دوم لباس ایشان کشیده شد اما با شدت بیشتر ، صدای لرزش النگوها این بار با صدای به هم خوردن خلخال پا همراه شد و چشمان اصحاب را با تعجب بیشتر به طرف پوشیه زن کشاند. پیامبر برای بار دوم نیم چرخی زد و با چهره گشاده و لبانی خندان که دندان‌های مروارید گونه‌اش از میان لب‌ها می‌درخشید رو به زن کرد و سرش را کمی خم کرد تا صدای احتمالی زن را بشنود اما این بار هم صدایی از حلقوم نحیف زن برنیامد.

شاید پیامبر صدای تپش قلب زن را شنیده بود که  دوباره سکوت کرد و رو به یاران نشست. اصحاب با حرکات  چشم و سر اعتراض خود را به آن زن نشان دادند اما زن چشمان گرد و درشتش را از نگاه‌های غضبناک آنها پنهان کرد و سر به زیر انداخت سپس حرکتی به خود داد و پا به پا کرد، دل به دریا زد و این بار با شدت بیشتر لباس حضرت را کشید و چرخاند انگار می‌خواهد لباس را پاره کند! بوی عطر نبوی در هوا پیچید و صدای تق تق النگوها را در خود هضم کرد.

این بار سوم بود که حضرت ایستاد و منتظر درخواست زن شد ، زن لال شده بود حرفی نمی‌زد، پیامبر هم مراعات حال او را کرد و سکوت را نشکست! کمی سرش را خم کرد اما فقط صدای لرزش و اضطراب به گوش می‌رسید.  رسول خدا بعد از اندکی تأمل دوباره نشستند، مرتبه چهارم که زن با تمام قدرت لباس را کشید تکه‌ای از لباس حضرت پاره شد و زن انگار که فتح بزرگی کرده چشمانش برقی زد و بدون هیچ سخنی قصد رفتن داشت که صبر اصحاب تمام شد و زبان به اعتراض گشودند: ای زن تو را چه شده است؟! چه کار می‌کنی؟ چهار بار لباس پیامبر خدا را کشیدی و چیزی نگفتی! حالا هم  که لباس ایشان را پاره کردی و بدون هیچ سخنی قصد رفتن داری؟

دیگری گفت: چه وقیحانه! آخر درخواستت چه بود؟

دیگری گفت: اگر درخواستی داشتی چرا لباس را پاره کردی؟ مگر لالی؟ هان!

یکی دیگر از اصحاب با صدای خشن اضافه کرد: ضعیفه مگر کری؟ چرا جواب نمی‌دهی؟! انگار هم کر است و هم لال زنیکه پدرسوخته!

بادی وزید و چادر زن را در هوا رقصاند، دستان ظریف زن به سرعت چادر را جمع کرد سپس  با لحنی غمگین همراه با شرم گفت: برادرم مریض است، حالش روز به روز بدتر می‌شود، مادرم مرا فرستاده تا تکه‌ای از لباس رسول خدا را بگیرم و به عنوان تبرّک ببرم تا به برکت آن مریض شفا پیدا کند.

چشمان گرد شده اصحاب دنبال توضیح بیشتر به چشمان زن دوخته شده بود، زن  که تعجب آنها را احساس کرد سر به زیر انداخت و ادامه داد: وقتی خواستم تکه‌ای از لباس حضرت را جدا کنم ایشان فهمیدند و من هم خجالت کشیدم درخواست خود را بگویم، یعنی نمی‌شد جلوی چشم ایشان لباس را پاره کنم!

زن لحظه‌ای سکوت کرد و با بغضی شکسته گفت: اکراه داشتم که به ایشان أمر کنم تا تکه‌ای از لباس‌شان را به من بدهند پس به ناچار آنقدر کشیدم تا تکه‌ای از لباس جدا شد!

یکی از اصحاب که نیشخندی تمسخر‌آمیز بر لب داشت به فکر فرو رفته بود: من اگر به جای پیامبر بودم یک سیلی نثار این ضعیفه می‌کردم، زنیکه گستاخ نگاه کن چطور لباس بی‌نوا را پاره کرد!

یکی دیگر که حالت حجب و حیای زن او را به وجد آورده بود به واکنش پیامبر می‌اندیشید: رسول خدا با همه مهربان است و همیشه لبخند زیبایش مسلمانان را شاد می‌کند ، معلوم است که اعتراضی به این زن بیچاره نمی‌کند.

دیگری که از جمع بین این حالات زن در تعجب بود گفت : این خجالت و حیا کجا و پاره کردن لباس خاتم انبیاء و اشرف مخلوقات بشر کجا؟!

زن منتظر طعنه‌ها و نیش‌ها نماند و به سرعت راهش را کشید و از مسجد خارج شد.  اصحاب با دیدن لبخند ملیح حضرت آرام شدند و نشستند، باد تندی وزید و عبای پاره حضرت را دور ایشان چرخاند و بار دیگر بوی عطر، فضای مسجد را محمّدی کرد.

                                                                                  پایان

 

برگرفته از روایتی از امام صادق علیه السلام بحارالانوار؛ ج۶۸ ؛ ص۳۸۰

برچسب‌ها: اخلاق نبوی ؛ حسن خلق ؛ پیامبر مهربانی

نویسنده: رضا کشمیری

 

نظرات  (۴)

قلم توانمندی دارید بسیار زیبا
پاسخ:
ممنون
نظر لطف شماست
۲۱ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۰۸ مهدی سلمانی ماهینی
داستان نویسی خوبی داشت و عالی تر از داستان رفتار کریمانه پیامبر اکرم (ص)
پاسخ:
ممنون از دقت و توجه شما
موفق باشید
۲۱ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۲۵ سیّد محمّد جعاوله
مطلب خوبی بود
پاسخ:
ممنون از توجه شما
بسیار جالب و آموزنده بود
پاسخ:
ممنون از دقت و توجه شما
موفق باشید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی