بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت هشتم : خانه نوساز ابومصطفی
روز اول پیادهروی به پایان خودش نزدیک میشد، رییس کاروان جلوتر رفت تا جایی مناسب برای ۱۷نفر پیدا کند. وقتی ما رسیدیم با یک مرد حدود ۴۵ ساله روبرو شدیم ، چهرهای گشاده و چشمانی مورّب داشت و موهای سر و صورتش کمابیش به سفیدی متمایل بود. به دنبالش حرکت کردیم آخر یک کوچه به خانهای نوساز رسیدیم که بسیار شیک و تمیز ساخته شده بود اما هنوز آبگرمکن نداشت.
خانه دو اتاق بزرگ داشت که برای مردها آماده کرده بودند و یک اتاق کوچک را برای خانمها، یک اتاق دیگر هم وسایل و اجناس مغازهاش قرار داشت و یک طبقه بالا هم داشت که خانواده صاحبخانه در آن بودند. خانه هنوز فرش و پرده نداشت اما تشکهای ابری را برای خواب پهن کردند به همراه پتو و بالش. خانمهای همراه ما را در آن اتاق کوچک جای دادند و از آنجا که شیشههای خانه رفلکس بود و از بیرون داخل اتاق معلوم میشد اولین کاری که کردند به سرعت هر چه تمامتر چند پرده از بیرون روی شیشهها کشیدند و یک پرده وسط حیاط ، تا اینکه خانمها راحت باشند حتی برای ورود و خروج از منزل. به دوستان گفتم : ماشاءالله به این غیرت و مردانگی آنها که قبل از اصل پذیرایی و بدون معطلی ابتدا جای مناسبی برای خانمها فراهم کردند که از هر نظر محفوظ و پوشیده است.
فرزندان صاحبخانه بسیار پرکار بودند و سریع وسایل آسایش ما را فراهم کردند. پسر بزرگ خانواده مصطفی نام داشت که ۲۰ ساله بود و قبل از محرّم تازه عقد بسته بود و شباهت زیادی به پدرش داشت، چشمانی کشیده و پر از حجب و حیا ، بدنی ورزیده و پوستی سفیدتر از پدر و لبخند دایمی بر گوشه لب، پیشانی بلندش حکایت از مردانگی و غیرت او بود و خالصانه کار میکرد.
پدر خانه را ابومصطفی خطاب کردم، گل از گلش شکفت. فهمیده بودم که اگر عربها را با کنیه صدا بزنی یعنی احترام خاصی برایشان قائل شدی. ابومصطفی با خنده گفت: شیخنا هلابیک هلابیکم. نزدیک اذان مغرب بود ، از او پرسیدم: مسجد موجود؟ گفت: هی قریب! پیش خود گفتم نکنه از آن قریبها باشد که بعید به آن شرف دارد! اما نه واقعا مسجد نزدیک بود، نماز جماعت را خودمان ۱۲ نفری در مسجد اقامه کردیم و بعد به خانه برگشتیم.
ابومصطفی گفت : این خانه تازه ساخته شده و در این ایام خانهام را به روی زائرین باز کردم تا تبرّ ک شود و اولین کسانی که در این خانه بیتوته کردند زوّار امام حسین علیه السلام بودند و شما مایه برکت خانه ما هستید هلابیکم!. آنچنان با اعتقاد و محکم سخن میگفت که به حالش غبطه خوردم ، خوشا به این اعتقاد و چه به جا اعتقادی که اباعبدالله الحسین علیه السلام شافع امت رسول الله صل الله علیه و آله آنچنان به این خادمان زوّارش نگاه ویژه داشته و برکت داده که هر سال تمام زندگی و هستی و نیستی خود را به پای زائرین میریزند و بدون هیچ منّت و چشمداشتی و با قلبهایی مالامال از عشق خدمت میکنند و به این خدمت و توفیق افتخار میکنند ای کاش ما ایرانیها هم کمی یاد بگیریم .
مرتضی پسر دوم ابومصطفی حدود ۱۳سال داشت فعال و پر جنب و جوش خودش چند بار چای ایرانی آورد، دیگر سوال نمیکردند چای عراقی یا ایرانی؟ ما همه چایخور قهّاری بودیم و هر چه چایی میآورد تمام میشد در نهایت کتری چایی را آورد و در اتاق ما گذاشت! سفره شام را پهن کردند و ترشی های عجیبی سر سفره بود اما خوشمزه!
دشداشه مشکی من در اثر گرما و حمل کوله پشتی با عرق بدن کثیف شده بود و رگههای سفید و خاک گرفتهای در پشت لباس نمایان بود، بقیه دوستان هم همین طور بودند. دشداشه را در آوردم و در حیاط مشغول شستن شدم ، یک شیر آب را روی یک بشکه قرار داده بودند و آب اضافی داخل بشکه میریخت ظاهرا هنوز لوله کشی فاضلاب نداشتند. وقتی کارم تمام شد مصطفی آمد و گفت : مغاسل موجود مغسّله موجود! گفتم: خدا خیرت بده زودتر میگفتی! لباسهای کثیف همه را جمع کردم و به او دادم تا در ماشین لباسشویی بریزد. خیلی زود لباسها را شست و روی طناب همان پرده پهن کرد.
وقتی لباس ها و جورابهای بسیار کثیف و بدبو را به مصطفی میدادم با شرمندگی عذرخواهی کردم و مشکورین و مأجورین غلیظی برای تشکر گفتم! مصطفی که کمتر حرف میزد اما با حرکات سر و دست حرف خود را زد، ابتدا دست بر سر و بعد بر چشم خود گذاشت یعنی قدم شما زائرین روی چشم من! رضایت و خوشحالی از صورت مصطفی مثل نور سفیدی میدرخشید، ظاهرش نشان میداد که قلبا از خدمت به زوّار خوشبخت است و راضی. با این حرفهای من او بیشتر شرمنده شد چند بار عذرخواهی کردم اما چشمان او برقش بیشتر میشد احساس کردم بغض گلویش را فشرده و نزدیک است اشکش جاری شود. به حالش غبطه خوردم و خودم شرمنده شدم!
برای مصطفی شستن جورابهای بدبوی زائرین، هدیه و افتخاری بزرگ از سوی مولایش حسین علیه السلام بود اما من درک نمیکردم و انگار داشتم مانع رسیدن او به این افتخار میشدم و این چیزی جز شرمندگی با طعم عشق برایم نداشت.
پایان قسمت هشتم