بسم الله الرحمن الرحیم
ماجرای طلبه شهید مهدی درویشی با خطوط نورانی و داغ گلوله
هوا مهتابی بود، چهره نورانی و غبار گرفته ماه از بین خطوط روشن و داغ گلولهها دیده میشد. رگبارهای پیدرپی دشمن از بالای سنگر عبور میکرد و بر زمین داغ و تفت دیده مرز فاو سیلی میزد. صدای شلیک خمپارهها لحظهای قطع نمیشد، خمپارههای سوزان با عصبانیّت هوای بالای سنگر را میشکافتند و صدای فیژ فیژ آنها مدام به گوش میرسید.
ما ۵نفر خط نگه دار بودیم، حفظ خط فاو از مهمترین وظایف ما در این عملیات بود. آتش دشمن روی خط به نحوی بود که خاکریز و سنگر را مثل گهواره به این طرف و آنطرف تکان میداد. از داخل سنگر فقط خطوط قرمز آتشین دیده میشد و بوی نمکشیده باورت به مشام میرسید، با هر بار صدای خمپاره و گلوله توپ گرد و خاک داغی به داخل سنگر هجوم میآورد و چشمان ما را پر از خاک و دود میکرد.
گلولهای سنگین به سر سنگر خورد ، ترکشها در قلب گونیهای سنگر فرو رفت اما موج انفجار پرده گوش ما را به لرزه درآورد تا مدتی گیج بودیم. فرمانده دستی به موهای پر از خاک خود کشید و با لحن آمرانه گفت: سیم تلفن صحرایی ما به مرکز فرماندهی قطع شده ، یکی بره وصلش کنه!
من آب دهانم را که مزه خاک و باروت میداد قورت دادم و نگاهی به علی کردم، علی هم به چشمان من خیره شده بود. چشمم را از چشمان قرمز و دودی علی کنار کشیدم و به چشمان زیبای حسین دوختم، حسین هم نیم نگاهی به علی کرد! چند باری به هم نگاه کردیم ، فرمانده منتظر بود کسی جواب دهد، مهدی که تا حالا سرش پایین بود، کله تازه ماشین شده خود را بالا آورد ، چشمان درشت و مشکیاش پر از خاک بود دستی به ریش کم پشت خود کشید و سیم تلفن را از جلوی سنگر برداشت و گفت: بدو که رفتیم! ما رفتیم این که ترس نداره.! مهدی با زیر پوش سفید و خاکیاش در میان گلولهها و آتش شدید دشمن از سنگر به بیرون خزید.
هر بار که صدای گلوله بلند میشد ما با دلهره میگفتیم مهدی هم شهید شد. بعد از مدت کوتاهی مهدی سالم برگشت و با عصبانیّت گفت: مگر ترس داره که همگی ترسیدید! چرا ترسیدید؟!