داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ابرمرد عراقی» ثبت شده است

                                   بسم الله الرحمن الرحیم

قسمت نهم : خانه‌ای کوچک اما مالامال از عشق

روز دوم پیاده‌روی را با شادابی و توان بالا شروع کردیم همه کاروان شب گذشته استراحت کامل کرده بودند، صبحانه مفصلی در خانه ابومصطفی خورده بودیم. قرارمان همان ۵۰تا ۵۰ تا بود بنابراین عمود ۷۰۰ باید منتظر بقیه می‌شدیم. من با پدر و مادر(بی بی) همراه بودم و هر از چند گاهی به خاطر رفع خستگی بی بی می‌ایستادم و دوباره حرکت می‌کردم. در راه با یکی از دوستان همراه شدم که خاطره‌ای از سال گذشته تعریف کرد، از خانه‌های کوچک اما مالامال از عشق، از کارکردن در طول سال و خرج کردن همه پس‌اندازها در ایام اربعین و ...

دوست من جریان را از اینجا شروع کرد: نزدیک اذان مغرب بود، خورشید رفته رفته رنگ زردش را تیره‌تر ‌کرد تا به سرخی برسد و در نهایت قرمزی افق، چشم زائران را نوازش داد.نور سرخ خورشید از بین پرچم‌ها و موکب‌ها تیر ‌کشید و به انتهای جاده کاظمین-کربلا چسبید و پنهان ‌شد. یک نوجوان ۱۴-۱۵ ساله به اصرار کاروان ۴نفره ما را نگه داشت و گفت: بیت استراحه موجود؛ حمامات؛ مغاسل و ... دست من را کشید و گفت: تعال شوف تعال!

نوجوانی لاغر و سبزه با لباسی تمیز اما با برق کهنگی، زانوی شلوارش وصله داشت اما نمی‌دانم مد روز بود یا از فقر! به ناچار با دوستان همراه مشورت کردم و به آنها گفتم: الان سر شب است اگر زودتر جا برای استراحت پیدا کنیم بهتر است و زود می‌خوابیم اما نیمه شب یا صبح زود پیاده‌روی را شروع می‌کنیم، این نوجوان خیلی اصرار می‌کند گناه دارد دعوتش را رد کنیم.

با رضایت دوستان همگی به دنبال نوجوان عراقی راه افتادیم، برق شادی در چشمانش موج می‌زد و تند تند و با صلابت قدم برمی‌داشت. ما به خاطر خستگی و درد پا، آهسته حرکت می‌کردیم و این پسر چند بار برگشت و گفت : تعال تعال تفضّل . من گفتم: نحن تعبان، صبر ، مأجورین ان شاءالله، رحم الله والدیک. پسر که فهمیده  بود ما خسته هستیم  با شرمساری که از چهره‌اش می‌بارید گفت: عفوا رحم الله والدیک.

اذان مغرب تمام شده بود در یک موکب نماز را به جماعت خواندیم، نوجوان عراقی هم همراه ما نمازش را خواند و بعد دوباره به دنبال او حرکت کردیم. در کوچه‌ای خاکی و پر از گل و لای به خانه‌ای کوچک رسیدیم و وارد خانه شدیم. صاحب خانه مردی حدود ۵۰ساله بود با صورتی آفتاب سوخته و موهایی اغلب سیاه و محاسنی سیاه و سفید، گرد پیری و شکستگی از چهره‌اش نمایان بود اما با چهره‌ای گشاده و خندان خوش آمد گفت و ما راسر سفره کوچکش تعارف کرد.

خانه‌ای بسیار کوچک و قدیمی بود یک آشپزخانه کوچک و حمام و دستشویی در همکف خانه بود و چند پله بالا می‌رفت تا به اتاق کوچکی حدود ۹متری می‌رسید. وارد اتاق که شدیم با سفره‌ای عجیب روبرو شدیم، غذاهای متنوع و لذیذ به همراه آب میوه و ترشی و ...، ظاهر سفره به هیچ وجه با ظاهر خانه و اهالی آن تناسب نداشت همه ما تعجب کرده بودیم. چنین خانه‌ای نشان از وضع مالی بدی داشت اما چنین سفره شاهانه‌ای نشان از وضع مالی خوب داشت.

سر سفره نشستیم اما طبق رسومات عراقی ها خود صاحب خانه و فرزندانش نیامدند. به عباس (همان نوجوان عراقی) و پدرش چند بار تعارف کردیم که سر سفره بیایند و غذا بخورند اما نمی‌آمدند، فقط ابوعباس چند بار آمد تعارف کرد و هر چه کم و کسر بود مهیا کرد و دوباره رفت. بعد از جمع کردن سفره با ابوعباس شروع به صحبت کردم ، با زبان عربی دست و پا شکسته از شغل و کار او، از تعداد فرزندان  پرسیدم. گفت: چهار فرزند دارم دختر بزرگم ازدواج کرده و دو پسر و یک دختر کوچک هم دارم. اما شغل خود را نگفت! دوباره پرسیدم خانه‌ات خیلی کوچک است شغلت چیست؟ بالاخره  با اصرار من گفت: شغل من سیگارفروشی است و کار دیگری بلد نیستم در تمام سال دست‌فروشی می‌کنم و هر چه درآمد دارم نصف آن را نگه می‌دارم تا در این ایام اربعین در راه خدمت به زوّار اباعبدالله علیه السلام صرف کنم.

ابوعباس با چشمانی درشت و شانه‌هایی پهن ، دست‌های زبر و خشن خود را به هم پیچیده بود و با شور و اشتیاق خاصی از خدمت به زائران سخن می‌گفت. به او گفتم: آخه خودت و خانواده‌ات زندگی سخت و فقیرانه‌ای دارید چرا برای خانواده و بچه‌هایت خرج نمی‌کنی؟

وقتی گفتم برای بچه‌هایت! اشک در چشمانش برق زد و با زبان بی زبانی گفت بچه‌های من به فدای بچه‌های حسین علیه السلام . کمی ساکت شد بغض گلویش را فرو داد و گفت: خدمت به امام حسین علیه السلام و زائران ایشان افتخار برای ماست، وجود شما در خانه من برکت است برکتش را امام حسین علیه السلام داده است و می‌دهد.

آنچنان با صلابت و اعتقاد سخن می‌گفت که برای حال خودم افسوس خوردم که چرا نمی‌فهمم و عشق الهی را درک نمی‌کنم. اشک در چشمانم حدقه زده بود نمی‌توانستم و نمی‌دانستم چه بگویم. دوست داشتم خم شوم و دستان زبر و سوخته او را ببوسم اما از روی خجالت زده او خجالت کشیدم. بله او شرمگین بود که چرا توان مالی بیشتری ندارد که در راه امام حسین علیه السلام خرج کند! . من شرمسار بودم که چرا این معرفت و عشق به امام حسین علیه السلام  را درک نمی‌کنم.

این أبرمرد عراقی با ۴ فرزندش درس بزرگی به ما داده بودد، اما ما درک نمی‌کردیم. من یقین داشتم که تا به حال برای خودشان چنین سفره رنگارنگی پهن نکرده بودند، معلوم بود در طول سال صرفه جویی و قناعت می‌کنند تا بتوانند نصف درآمد سالیانه خود را ذخیره کنند.

هر چه سر سفره زیاد می‌آمد خودشان و بچه‌هایشان مصرف می‌کردند و اعتقاد داشتند که همین دست خورده زائرین امام حسین علیه السلام شفا و برکت برای جان و مال آنها خواهد بود و حتما امام حسین علیه السلام برکتی روح‌افزا به آنها  عنایت کرده و می‌کند. نشانه عنایت امام حسین علیه السلام همین عشق و محبت آنها به ایشان است، محبتی که از چشم‌ها و صورت بشّاش آنها می‌بارد و قطره‌های این باران زنده کننده ، بر دل زائران ایرانی و غیر ایرانی پاشیده می‌شود و دل آنها را هم مالامال از محبت می‌کند.

با تعریف این خاطره از دوستم،  به فکر فرو رفتم و گفتم: چه زیباست! عشق به امام حسین علیه السلام در هر حدی که باشد قشنگه! آدم دوست دارد خم شود و دست این پذیرایی کننده‌ها راببوسد تا شاید ما هم به طفیلی احترام به خادم زوّار الحسین علیه السلام مورد لطف و نگاه آقایمان و مولایمان امام حسین علیه السلام شویم.

پایان قسمت نهم

 

رضا کشمیری