خاطرات روحانی شهید محمدمهدی آفرند
قسمت ۷:
در سرمای دی ماه سال ۱۳۵۷ فضای پر التهاب و شور و شوق اوج گرفتن انقلاب در تمام شهر پیچیده است. یک روز صبح محمدرضا تفریحانه و بیهدف با میخطویله یک نیزه محکم و خوشگل میسازد و میگذارد کنار دیوار. میرود سراغ دوشیدن گاوها، برمیگردد میبیند نیزه را کسی برده است. ظهر محمدمهدی نیزه در دست به خانه میآید و میپرسد: « بچهها این نیزه را کی ساخته ؟»
محمدرضا میگوید : « من ، چطور مگه؟!»
محمدمهدی دستی روی شانه برادر میگذارد و میگوید: « دمت گرم ... این نیزه را بردم مسجد ، بچهها دیدند خیلی خوششان آمد قرار شد چند تا دیگه مثل این درست کنیم ببریم برای نگهبانی ، جون میده برای دفاع و حمله! »
محمدمهدی رفت و با یک بغل چوب دومتری و یک پاکت میخ طویله بزرگ برگشت. برادرها دست به کار شدند و نیزهها را برای نگهبانی شب آماده کردند. در آن روزها مردم شبها را در مسجد جامع شهر تحصّن میکردند و میخوابیدند. این کار آرامش شهربانی را به هم ریخته بود، بیچارهها بیست و چهار ساعته در حال آماده باش بودند. هر لحظه احتمال هجوم نیروهای شهربانی به مسجد وجود داست. محمدمهدی با دوستانش وظیفه نگهبانی دادن در شب را به عهده داشتند. دورتادور مسجد را تا صبح نیزه به دست و با چشمانی بیدار ، مضطرب اما استوار میچرخیدند و از حریم مسجد و ساکنان انقلابی آن محافظت میکردند. صبح که میشد، محمدمهدی با رفقایش حلبی پنیر را میگذاشتند وسط ، با سر نیزه کذایی درب حلبی را باز میکردند و قالب قالب پنیر را لای یک نصفه نان میگذاشتند و بین مردم تقسیم میکردند.
یکی از همان شبها آقا سید احمد خراسانی روحانی انقلابی شهر در مسجد سخنرانی میکند. معتقد بود که امشب موقعیت خیلی خراب است و به صلاح نیست مردم بریزند بیرون. اما جمعیّت با شور و هیاهو از کوچه پشتی مسجد میریزند توی خیابان. مأموران بلافاصله شروع به تیراندازی میکنند. محمدمهدی دست برادر کوچکش محمدرضا را در دست میفشارد و به دنبال خود به کناره دیوار میکشاند. تیرها صفیرکشان از بین صفوف پراکندهی مردم عبور و گوشت و پوست عدهای را پاره میکنند. دو نفر تیر به پایشان میخورد و به زحمت خودشان را به کوچهها میرسانند و به کمک دیگران در خانهی مردم پنهان میشوند.
جلوی محمدمهدی و برادرش یک مرد چاق و هیکلی به صورت به زمین میخورد. گلوله بیرحم ژ-۳ تکه بزرگی از رانش را کنده بود. محمدمهدی دست برادر را رها میکند و به کمک چند نفر دیگر، مجروح را به خانهی آقا شیخ عباس پورمحمدی میرسانند. محمدرضا در آن شلوغی نگران به دنبال برادر میدود، او را گم میکند. هراسان اطراف را جستجو میکند تا اینکه داخل کوچه او را میبیند. به دنبال برادر از درب کوچک خانه آقا شیخ عباس وارد میشود.