ادامه خاطرات چابهار
یک روز فرمانده هنگام مراسم صبحگاه گفت: کی سواد داره؟! بلند شدم و گفتم: من دیپلم دارم. گفت: بعد از تمام شدن مراسم و ورزش صبحگاهی بیا به دفترم. با پشت دست در چوبی کهنه را چند بار کوبیدم و وارد اتاق فرمانده شدم. ریش پر پشتش را مرتب کرد و گفت: شما از امروز مسئول قضایی چابهار باشید!
بدون چون و چرا دستور فرمانده را قبول کردم. دستور بود دیگر باید چشم میگفتم. انقلاب هنوز دو سالش هم نشده بود، هنوز راه نیافتاده بود! اوضاع کشور مخصوصا در مناطق دورافتاده به هم ریخته بود، نه دادگستری و نه قاضی در چابهار وجود نداشت. یک اتاق در همان پادگان به من دادند و من بطور غیررسمی دادستان چابهار شدم. پروندههای شکایت با زبان بلوچی یکی پس از دیگری میرسید، مردم شکایات خود را با زبان بلوچی مینوشتند و میآوردند. من هم هیچی از پروندهها نمیفهمیدم.