از ابتدای اسارت، یکی از درجه دارهای عراقی وقتی مرا دید، چون ریشم بلند بود به فرماندهش گفت: من این را می خواهم.
افسر پرسید: می خواهی چه کار کنی؟
گفت: وقتی برادرم در جنگ کشته شد، مادرم از من خواست ده نفر از آن ها، مخصوصا پاسداران را بکشم. مادرم گفت: باید انتقام برادرت را بگیری، وگرنه تو را حلال نمیکنم. من هم می خواهم این یکی از آن ده نفر باشد.
فرمانده گفت: امکان ندارد. چون تعداد اسرا را گزارش داده ایم. اما او با بوسیدن صورت فرماندهش خیلی اصرار می کرد. تا بالاخره افسر را راضی کرد. سپس در حضور همه چنگ انداخت و ریشم را گرفت و مرا کشید و به کنار خاکریز برد. در این لحظه احساس کردم رگهای حیاتم در حال قطع شدن است. احساس سردی و بی محتوایی می کردم. کاملا منگ بودم. و با همه چیز بی ارتباط شدم. ناگهان اسلحه اش را به سمت من گرفت و گفت: إحنا عراق لو ایران؟ (این جا عراق است یا ایران؟)
عملیات رمضان اولین عملیات برون مرزی بود و ما سه کیلومتر در خاک دشمن پیش رفته بودیم که اسیر شدیم.
گفتم: ما أدری. (نمی دانم.)
گفت: أنتم متجاوزین لو إحنا؟ (شما متجاوز هستید یا ما؟)
گفتم نمیدانم.
و دوباره گفت: أنتم کافرین لو إحنا؟
گفتم: نمی دانم.
بعد گفت: أنتم مسلمین لو احنا؟ (شما مسلمانید یا ما؟)
این جا گفتم: هر دو مسلمانیم.
گفت: نه، نه. شما مسلمان نیستید. شما فرس، مجوس هستید. شما پیروان چه کسی هستید؟ شما زرتشتی و آتش پرستید. ما مسلمانیم. سپس از جیبش یک قرآن کوچک درآورد و گفت: این سند اسلام ماست. این به عربی و برای اعراب نازل شده. بر پیامبر عرب نازل شده است. برای شما چه چیزی نازل شده است؟
گفتم: این برای ما هم هست. ما هم نماز می خوانیم، قرآن می خوانیم.
او هم خندید و گفت: شما فرس، مجوس هستید. شما فقط آتش میپرستید و به خدا و قرآن اعتقادی ندارید.
گفتم: نه ما قرآن می خوانیم.
گفت چطور قرآن می خوانید؟ شما فارس هستید؟ قرآن عربی است. شما چه اطلاع دارید؟ بعد هم قرآن را باز کرد و به من داد و گفت: اگر راست میگی بخوان.
من
اول قرآن را نگرفتم. ولی دیدم با کلاشینکف به سینه ام اشاره کرد. چاره ای
نداری؛ حتما باید بخوانی. من هم گرفتم و از همان جایی که باز بود، شروع به
تلاوت کردم. آیاتی از سوره یس: ألم أعهد إلیکم یا بنی آدم أن لا تعبدوا
الشیطان إنه لکم عدو مبین* وأن اعبدونی هذا صراط مستقیم و لقد أضل منکم
جبلا کثیرا افلم تکونوا تعقلون
به این جا که رسیدم، مکث کردم. گفت:
یالا استمر؛ یعنی ادامه بده. من هم آیه آخر را دوباره خواندم: ولقد أضل
منکم جبلا کثیرا أفلم تکونوا تعقلون.
گفت: لالا استمر؛ یعنی تکرار نکن. ادامه آن را بخوان. من متوجه شدم با اینکه اینها عرب هستند، اما قرآن را نمی فهمند. برای همین ضمیرهای آیه را ظاهر کردم و گفتم: ولقد أضل شیطان منکم یا جماعة! یا ایها العرب! خلقا کثیرا افلم تکونوا تعقلون.
گفت: لا، لا، لا، منکم، منکم، لا منا، یعنی انسان های زیادی از شما را گمراه کرده است، نه از ما را.
گفتم: توکه گفتی، قرآن برای عرب نازل شده است نه برای عجم. ولقد أضل منکم، برای ماست که فارس مجوس هستیم یا برای شماست که قرآن برایتان نازل شده؟ ناگهان قرآن را از دستم گرفت و با تعجب به قرآن نگاه کرد و چند بار این آیه را تکرار کرد: ولقد أضل منکم. سپس به من اشاره میکرد و می گفت: لا، لا، هذا لا ینطبق؛ یعنی این جور در نمی آید. ولقد أضل منکم. سپس به خودش اشاره می کرد و می گفت: هذا ینطبق؛ یعنی این بر ما قابل تطبیق است که عرب زبان هستیم. دست آخر نگاهی به من کرد و گفت: برو. والله العظیم نجاک منی؛ خداوند تو را از دست من نجات داد. القرآن العظیم نجاک منی، قرآن تو را از دست من نجات داد. وقتی بلند شدم تا به سوی دوستانم بروم، از پشت سر شنیدم که میگفت: لعن علی جدی، لعن علی ابوی. لعنت بر جد من، لعنت. چرا قرآن را برایش باز کردم که علیه من شود.
و گفت: قرآن تو را از دست من نجات داد، یکدفعه جریان خون گرم را در رگ هایم حس کردم و از آن حالت سردی و منگی خارج شدم. فهمیدم خدا میخواهد به من بفهماند که من همیشه با شما هستم. هم آن طرف خط و هم این طرف خط. با خود گفتم: عجب خدایی است. واقعأ قرآن معجزه کرد و مرا نجات داد.
منبع: فارس؛
خاطره ای از آزاده «امیرحسین تروند»