ادامه خاطرات بندر چابهار - مهر ۱۳۵۹
یک روز به همراه محمد ابراهیمی بالای پشت بام نگهبانی میدادم، خیابان بین پادگان ما و استادیوم ورزشی معمولا خلوت بود و هر از گاهی یک ماشین یا موتوری رد میشد. تیغه آفتاب به فرق سرمان میخورد و گرما و رطوبت هوا کلافهمان کرده بود. داشتم عرق پیشانیام را پاک میکردم که ناگهان با صدای بلند و کشیده ایست از جا پریدم. محمد سر اسلحه را رو به خیابان گرفته بود و با صدای کلفت و خشن خود فرمان ایست داده بود.
با احتیاط و دلهره رفتم جلو گفتم: محمد چه کار میکنی؟ چی شده؟
نگاهی به خیابان کردم به یک ماشین پیکان بد قواره ایست داده بود. گفتم: ای بابا چرا ایست میدی! نگاه کن پیرمردی رانندهاش زهره ترک شده!
فشی کرد و گفت: قیافهاش مشکوکه! و داد زد : یا لّا از ماشین پیاده شو ، کارت شناساییات را بنداز بالا!
پیرمرد کارتی از جیب پیراهن کهنهی خود درآورد و با تمام قدرت پرت کرد بالا اما نرسید به بالای پشت بام. فاصله زمین تا پشت بام حدود ۵ متر بود. دوباره کارتش را از زمین برداشت و محمد هم روی پشت بام خوابید و تا کمر خم شد به پایین، دستش را دراز کرد و گفت: حاجی حالا بنداز بالا من میگیرمش.
دوباره انداخت باز هم به دست محمد نرسید. آهسته گفتم: ولش کن کارت شناسایی میخای چکار؟ پیرمردی نمیتونه بنداز بالا جون نداره!
محمد فش فشی کرد و با دستش کلهاش را خاراند و داد زد : حاجی کارتت را با یک سنگ بگذار توی یک پلاستیک و پرت کن بالا!
من گفتم: ای بابا راه حل هم اختراع میکنی! خیلی باهوشی!
پیرمرد اینبار کارت را با سنگی فرستاد بالا و محمد آن را در هوا چاپید. گردنش را صاف کرد ، سینهاش را جلو داد و چشمانش را ریز کرد و به کارت نگاهی کرد.
پقّی زدم زیر خنده ، گفت: مرض چرا میخندی؟!
با خندهای موزیانه گفتم: کارت را برعکس گرفتی!
لبخند شیرینی زد و گفت: تو هم دلت خوشه! من که سواد ندارم ! اگر سواد داشتم که این جا با تو یکی بدو نمیکردم!
فقط خندیدم و اگر کس دیگری بود چقدر لیچار بارش میکردم اما چون چند سالی از
من بزرگتر بود مراعاتش کردم. بعد از بازرسی کارت با جدیّت رو به پایین کرد و گفت: خوبه درسته حاجی! میتونی
بری. بعد یک ببخشید گفت و کارت را انداخت
پایین.