بسم الله الرحمن الرحیم
صدای خشک گچ سفید روی تخته سیاه، رشته افکار ابراهیم را پاره کرد. معلم ریاضی، معادله دو مجهولی را نوشت و زیرچشمی دانشآموزان را پایید. سرفهی خشکی کرد و گفت: ده دقیقه فرصت دارید این معادله را حل کنید، بجنبید. اما ابراهیم سر رشته افکارش را گرفت و رفت. رفت به مغازه کیف و کفش کرامت: خدا کنه این دفعه کیفهای دست باف مادرم را خوب بخره، کاش این دفعه همهی پول را یکجا بده که کرایه خانه عقب افتاده را بدهیم، یک کلاه گرم و نرم هم برای خودم بخرم.
صدای خشک معلم بلند شد: جمشید بدو بیا پا تخته! بیا معادله را حل کن. جمشید هیکل گنده خود را تکانی داد و شلوار لی تنگش را بالا کشید و با کفشهای اسپرت سفیدش هوای کنار ابراهیم را شکافت، صدای غیژ غیژ کفش نرمش دل ابراهیم را مالش داد، نگاهش به بند قرمز روی کفش گران قیمت جمشید مکثی کرد و خزید روی دمپایی وصله شده جعفر . فکر و خیالش دوباره پر کشید: چرا جمشید باید کفشی بپوشد که ۲۰برابر قیمت کفش مرا دارد، تازه کفش من که خوبه ! بیچاره جعفر با این دمپایی کهنه و پاره چطور هر روز صبح در این برف و سرما نیم ساعت پیاده توی کوچههای گل و شل قیقاج میره و میرسه به مدرسه! با پول کفش جمشید ۱۰۰تا دمپایی نو میشه برای جعفر خرید!
صدای خفه و نمزده زنگ مدرسه دوبار ناله میکند و خفه میشود. بوی دود بخاری نفتی زنگ زده با بوی سیگار معلم ریاضی مخلوط شده و مزه دهان ابراهیم را تلخ کرده است. ابراهیم پا تند میکند تا به جعفر برسد، آرام میگوید: با همین دمپایی قراضه میخای بری خونه!؟ جعفر فش فشی میکند و میگوید: آره فعلا همینه که هست. بعد با پشت دست آب دماغش را پاک میکند و ادامه میدهد: بابام گفته آخر هفته! تا حالا صد بار گفته آخر هفته! غم به دل ابراهیم مینشیند. خداحافظی سردی میکند و دستش را جلو میبرد. دستان زبر و پوست پوست شده جعفر دلش را مالش میدهد.
زمستان بیرحمانه سوز سرمای خود را به سر و صورت ابراهیم میکوباند، گوشهایش سرخ و گونههایش نیلی شده بود. به در خانه که رسید با دستهای کرخت شده کوبه آهنی را گرفت، سرمای آهن به استخوانش رسوخ کرد، با زحمت کوبه را به صدا درآورد. به محض باز شدن در به داخل خانه خزید و دستانش را روی چراغ نفتی گرفت. دود چراغ ،چشمان قرمز شده او را اشکبار کرد. چشمش را بست، کفشهای اسپرت جمشید پشت پلکش رژه میرفتند و با پاهای گنده خود کفش وصله شده اش را له میکردند. کفشها چشم غرّه میرفتند و با دهان گشادشان قهقهه میزدند و دمپایی پاره جعفر را مسخره میکردند. بوی تخم مرغ پخته با بوی دود قاطی شد، شعله چراغ نفتی بد میسوخت، سرخ کهربایی.
ابراهیم نگاهش به شعله بود، صدای پدرش در گوشش پیچید، پدر چند روز قبل از اینکه با دوچرخهاش تصادف کند و خانه نشین شود ، کنار چراغ ، زانوی لاغرش را بغل گرفته بود و گردناش را پایین کشید و به شعله چشم دوخت و گفت: ببین ابراهیم وقتی شعله قرمز بشه یعنی داره بد میسوزه باید چند بار فتیلهاش رو بالا و پایین کنی تا شعله آبی بشه، آبی ارغوانی. نگاه آرام و نوازشگر پدرش را از پشت سر حس کرد. برگشت و به پدر سلام کرد. اما منتظر جواب نبود مثل همیشه.
پدر روی تشکی خوابانده شده بود و سرش روی بالش استوانهای تو پر آرام گرفته بود. نمیتوانست گردن بگیرد، بعد از تصادف با کامیون، قطع نخاع شده بود آن هم از گردن. چشمان سیاهش در حدقه میچرخید و گوشههای اتاق را میکاوید. بعد از چند بار چرخش ،خسته و نمکشیده پلکها را روی هم میگذاشت و قطرهی اشکی میلغزید لای ریش جو گندمیاش. دل مادر هم ریش میشد و لب میگزید. مادر همیشه در اتاق پدر را باز میگذاشت که نگاه پدر تا ته آشپزخانه را بکاود، تا شاید دلش نپوسد.
مادر با نگرانی از آشپزخانه نیمنگاهی به ابراهیم کرد. نگاهش در نگاه مردش گره خورد، لبخندی زد و گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمی کنه؟! ابراهیم پا به پا شد، دستانش را به هم مالاند و گفت: نه مادر، هوا خیلی هم سرد نیست!.مادر به حیاط رفت تا پیت نفتی را بیاورد، سوز سرما به صورتش خورد. عطسهای کرد و پیش خود گفت: هوا که خیلی سرده، ولی ابراهیم نمیخواهد ما را توی خرج بیندازد.
ابراهیم پیت نفت را از مادر میگیرد و مخزن گرد و پهن چراغ را پر میکند. دستهای ابراهیم گرم شده اما زق زق میکند. گوشهایش را مشت میکند. پاهای سرخ و نیلی شده جعفر جلوی چشمش ناله میکنند. بیچاره جعفر چقدر پایش را مالاند تا بتواند راه برود. دستان ابراهیم مور مور شد، چقدر پایش یخ بود مثل تکه سنگ یخ زده!
مادر در اتاق پدر نشست و مشغول بافتن شد. نگاه نوازشگر و آرام او به پدر آرامش میداد. ابراهیم کنار چراغ نفتی دراز کشیده بود، چشمهایش را بست. فاصله خشن ثروت جمشید و فقر جعفر روحش را آزار میداد. یاد حاج آقا افتاد، امام جماعت مسجدی که همیشه با پدرش میرفت. همین چند روز پیش بود که حاج آقا آمد عیادت پدر، میگفت: خدا یه چیز میگیره، صد تا چیز عوضش میده، همیشه باید نیمه پر لیوان را دید!
صدای اذان مغرب بلند شد ، ابراهیم وضو گرفت و از خانه بیرون زد. سوز سرما با سنگینی تاریکی هوا با هم به پوست صورتش ضربه میزد. انگار سیاهی هوا یخ زده است و سر ابراهیم یخ را میشکند و جلو میرود. نماز که تمام شد، ابراهیم جلو رفت و به حاج آقا سلام کرد. خیلی سوال داشت اما خجالت میکشید. حاج آقا پرسید: آقا ابراهیم حال پدرتان چطوره؟ بهتر شدن؟ ابراهیم دماغش را مالاند و گفت: بهتر که نه! همین طور مثل قبل. ابراهیم منّ و منّی کرد و پا به پا شد . ادامه داد: حاج آقا میشه یک سوال بکنم؟ حاج آقا لبخندی زد و گفت: بله پسرم بپرس.
ابراهیم پرسید: ببخشید حاج آقا شما اون روز توی خونه ما گفتید نیمه پر لیوان را ببینید! این یعنی چه ؟ ما بعد از تصادف پدرمان دیگه لیوانی نداریم! لیوانمان شکسته!
حاج آقا لبخندی زد و گفت: نه پسرم لیوان زندگی هر کسی تا زنده است سالمه! منظورمن این بود که هر وقت دیدی سختیهای زندگی مثل فقر و بیماری و غیره فشار میاره ، به زندگی افرادی نگاه کن که سطح زندگیشون از شما پایینتره. اون وقته که خدا را هزار مرتبه شکر میکنی. پاهای نیلی شده جعفر جلوی چشم ابراهیم تلو تلو میخوردند، ناله میکردند و روی زمین کشیده میشدند.
مادر پس انداز مختصری که داشت را از گره روسریاش بیرون کشید و همان شب رفت و یک کلاه گرم برای پسرش ابراهیم خرید. صبح فردا، ابراهیم کلاه جدیدش را بر سر کشید و به مدرسه رفت. دستها را در جیب شلوارش گرم نگه میداشت، دیگر نگران یخ زدگی گوشها و سرش نبود. همین دیروز سه قدم دست در جیب میرفت بعد بخار دهانش را به کف دستانش میکوباند و بعد سه قدم دست دور گوش، شلنگ میانداخت و میرفت.
ظهر که به خانه برگشت، گونهها نیلی ، گوشها سرخ و دستها از سرما خشک و کرخت! ابراهیم کنار چراغ نفتی خود را گرم میکرد و مادر زیرچشمی قد و بالای او را به نظاره نشسته بود، نگاه مادر آرام قد و بالای پسر را کاوید تا به سرش رسید بی اختیار گفت: ابراهیم کلاهت کو؟ ابراهیم سر به زیر انداخت و دماغ قرمز شده خود را بالا کشید و گفت: اگر بگم، دعوام نمی کنی؟
مادر از آشپزخانه بیرون آمد، نگاه پرسشگر پدر از گوشه اتاق به صورت مهربان و کشیده مادر بود. مادر انگار از زبان پدر میپرسید: نه مادر؛ مگه چیکارش کردی؟ با دستان زبر و خشک خود سر دماغش را مالاند و گفت: یکی از بچه های مدرسه مون با دمپایی میاد؛ امروز سرما خورده بود؛ دیدم کلاه برای اون واجب تره. نگاه مادر سَر خورد و روی نگاه پدر قفل شد. مادر سر به زیر انداخت و لبخندی زد و با چشمان تر به داخل آشپزخانه خزید و آهسته گفت: خدایا شکرت.