بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت هفتم: پای مرغ بر سر سفره عشق
کاروان روحانی شهید محمد مهدی آفرند بعد از اقامه نماز ظهر و عصر یکشنبه ۱۶ صفر ، چهار روزه مانده به اربعین به راه خود ادامه داد. کاروان متشکل بود از سه برادر ، یک خواهر و تنها فرزند شهید آفرند و پدر خانم ، مادر خانم و برادر خانم شهید آفرند از افراد دیگر این کاروان بودند. من همان برادر خانم شهید هستم که افتخار همراهی کاروان را داشتم. عمود ها را ۵۰ تا ۵۰تا قرار میگذاشتیم ، برای خانمها پا به پای مردان آمدن سخت بود اما سختتر از پیادهروی حضرت زینب سلام الله علیها که نبود.
من پا به پای بی بی میآمدم هر چه نیاز داشت برایش فراهم میکردم با اینکه زانو درد شدیدی داشت اما میخواست پیاده راه بیاید چرایش را نمیدانم! اما هر از چند گاهی چشمانش بارانی میشد و بغض گلویش قلب مرا هدف میگرفت. عصایی قدیمی به دست داشت، بالاخره تکیه گاه موقتی بود. اما گاهی همزمان اشک میریخت حتما به یاد حضرت زینب سلام الله علیها در دل زمزمه میکرد : ای کاش در مسیر شام زینب سلام الله علیها یک عصا داشت نه! کاش فقط یک چوب بود که خستگی پاهایش را لحظهای به تن خشکیده چوب میسپرد و کاش...!.
گاهی زمین بالا و پایین داشت یا سنگی بزرگ در کناری بود که باید از روی آن رد میشدیم، بی بی دست روی شانه من گذاشت و یک یا زینب سلام الله علیها گفت! این ذکر چشمان مرا برد به مسیر شام یک لحظه در ذهنم حضرت زینب سلام الله علیها را مجسّم کردم ، بانوی اول کربلا ، کسی که تا به حال هیچ کس سایه بدن او را ندیده تا چه رسد به قد و بالای او را! حالا در کربلا بدون مردی محرم روی سنگلاخها پیاده میرود. دست روی شانه که بگذارد؟ چه کسی دست او را بگیرد؟ ! امان از دل زینب ! چشمانم طاقت نیاورد و بارید اما نگذاشتم بی بی بفهمد!
اما بی بی حال مرا فهمیده بود گفت: این مردم همه زندگی خود را برای امام حسین علیه السلام گذاشتهاند وسط میدان اما ما چه کار کردهایم...! و خاطره ای از سال گذشته تعریف کرد:
در همین مسیر کاظمین به کربلا سال گذشته شب اول پیادهروی، آنها را به خانهای بردند و بسیار احترام کردند. خانهای کوچک و باصفا بود، ۵ نفر مرد بودند و بی بی تنها زن در میان آنها! شام لذیذ و خوشمزهای پخته بودند،گوشت مرغ را کباب و با چیزهای دیگری مخلوط کرده بودند که بسیار خوشمزهاش کرده بود. این غذا به در و دیوار و وضعیت خانه نمیخورد. بی بی تنها سر سفرهای نشسته بودند، چون رسم عراقیها این است که سر سفره با میهمان شریک نمیشوند و مهمان را راحت میگذارند تا هر چه میل دارد بخورد و بعد سر میزنند و تعارف میکنند.
بعد از تمام شدن غذا بی بی برای تشکر از صاحبخانه به آشپزخانهای میرود که در نداشت، پرده نازک و رنگ و رووفتهای را کنار میزند. این پرده ، پرده معمولی نبود! گوهری گرانبها را در خود جای داده بود. همین پرده که با میخ کجی به دیوار وصل شده بود از حقیقت عشق حراست و نگهبانی میکرد. بی بی پرده راکنار زد، تا سینی ظرف غذا را به آنها بدهد با صحنهای عجیب مواجهه شد.
چهار بچه قد و نیم قد همراه مادرشان سر سفره نشسته بودند، بزرگترین آنها شاید ده سال داشت. سر سفرهشان نان بود و پای مرغ! با اشتیاق پای مرغ را خود میخوردند و گوشت مرغ را به زائرین حسین علیه السلام میدادند. هیچ میوه و آبمیوه ای سر سفرهشان نبود، بی بی شوکه شده بود نمیدانست چه بگوید؟ اصلا بلد نبود چه بگوید! قلبش به درد آمده بود و بیاختیار چشمانش تر شد، لبخند تلخی زد و سینی را کناری گذاشت. بغض گلویش اجازه نداد حتی تشکر کند، در چشمان مادر و فرزندان یک شرمندگی دردناکی موج میزد شاید به خاطر کشف راز عشق آنها به حسین علیه السلام . بی بی برای اینکه بیشتر از این آنها اذیت نشوند فورا از آشپزخانه بیرون آمد.
هیچ جملهای نمیتواند این عشق عظیم و فداکاری بزرگ را به تصویر بکشد، بچههای کوچک با چهرههای گشاده و مظلوم ، اما با صلابت و بدون هیچ اعتراضی به مادر، پای مرغ را با اشتها میخوردند. خستگی خدمت به زائرین از چشمانشان میبارید اما قلب و جانشان از شوق این خدمت مالامال از نور حقیقت عشق بود.
این خاطره چشمان تر شده مرا بارانی کرد و جانم را جانی دوباره بخشید.
پایان قسمت هفتم