خاطرات روحانی شهید محمدمهدی آفرند
قسمت ۶:
با گرم شدن فضای انقلابی در شهر ، محمدمهدی با دوستانش[1] فعّالانه در تظاهراتها شرکت میکردند، همیشه در مسجد سقاخانه( مسجد امام خمینی ره) برای سخنرانیهای انقلابی مثل آیت الله خامنهای ، آیت الله خزعلی ، حجت الاسلام ناطق نوری و راشد یزدی و دیگر روحانیون مبارز، حاضر بود و سخنان آنها را ضبط و تکثیر و سپس منتشر میکرد.
یک روز محمدمهدی گونی بزرگی به دوش انداخته بود و یاالله گویان با چند تن از دوستانش[2] وارد حیاط خانه شد، سلامی به مادر کرد و مثل دیروز ، مثل هفتهی قبل و مثل خیلی از روزهای دیگر برای برنامهریزی و نقشهکشیدن با دوستانش دور هم جمع میشوند.
حسین کوچکترین برادرش، کنجکاوانه به دنبال آنها راه افتاد. محمدمهدی و دوستانش وارد باغچه شدند و درختان انار و انگور را یکی یکی رد کردند. شکوفههای انار با گلهای قرمز توی نور خورشید میدرخشیدند، برگهای لطیف و نرم انگور سر محمدمهدی را نوازش میکردند و کنار زده میشدند. گونی سنگین را از دوش پایین گذاشت و به زیر درخت انگور آخر حیاط کشید. دوستش یک سطل بزرگ را کنارش گذاشت و روبروی هم نشستند.
حسین با فاصله پشت سر آنها ایستاده بود و با چشمانی گرد به سه راههی فلزی بزرگی نگاه میکرد که در دستان محمدمهدی بود. محمدمهدی چرخید و رو به حسین گفت: « چه کار داری؟! ... برو ... »
حسین کمی عقب رفت اما از پشت درخت انار به کارهای آنها چشم دوخته بود. پودر سیاه گوگرد را از سوراخ کوچکی که روی بدنهی آهنی سه راهیها ایجاد شده بود میریختند داخل آنها و یک فتیلهی آبی رنگ را به عنوان چاشنی انفجاری داخل آن کار میگذاشتند. کارشان که تمام شد، محمدمهدی گونی را به کمک دوستش آرام بلند کرد و در طویله پنهان کرد.
چند روز دیگر محمدمهدی با یکی از دوستانش میآید سراغ نارنجکهای دستسازشان، یکی از سه راههها را برمیدارد و به راه میافتد به طرف باغهای پسته پشت خانهشان . برای آزمایش فتیله را آتش میزند و پرت میکند، صدای انفجار مهیبی خانه را میلرزاند. محمدرضا میدود به سمت صدا، ناگهان صاحب باغ دوان دوان از راه میرسد. بدنش میلرزید، نفس زنان و با صدای بریده فریاد میزند:
« اینجا چی منفجر کردید؟! آخ ... آخ ... خدا رحم کرد، ترکش از بالای سرم رد شد و خورد توی دیوار... »
آه بلندی کشید و ادامه داد: « خدا رحم کرد به سرم نخورد ... کی بود حالا؟! چی بود؟! »
محمدرضا و پدرش فهمیده بودند که کار ، کار محمدمهدی است. او بود که هر روز با دوستانش به آب انبار یا باغ میرفتند و نقشه میکشیدند. در همهی تظاهراتها شرکت داشتند و شبها اعلامیّه پخش میکردند. حالا که نارنجک ساز هم شده بودند. پدر در دل راضی بود اما در ظاهر عصبانی ، همسایهی بیچاره را دلداری میداد و در دل میخندید.
بعد از چند روز نقشه کشیدن بالاخره روز موعود فرا میرسد. قبل از انجام عملیات محمدمهدی با چند تن از دوستانش[3] در خانهشان دور هم جمع میشوند. دو رکعت نماز میخوانند و با یاد خدا، یکدل و متحّد به أئمه علیهم السلام متوسّل میشوند و به طرف شهر حرکت میکنند.
نزدیک غروب آفتاب به مرکز فساد و مشروب فروشی مرکز شهر میرسند. قسمتی از در شیشهای آن شکسته بود، مقداری بنزین میریزند و یک سه راهی انفجاری هم به داخل فروشگاه پرت میکنند. بوی بنزین و باورت در هم میآمیزد و گلوی بچهها را اذیت میکند. محمدمهدی کبریت میکشد، پرت میکند و به سرعت دور میشود. دوستان خرابکار سوار دوچرخهها میشوند و فرار میکنند.
محمدمهدی قبل از انجام عملیّات هر چه اعلامیّه و نوار و هر سند و مدرکی که میتوانست آنها را لو بدهد ، با عجله جمع و در طویله گاو و گوسفندان، زیر علوفهها پنهان میکند. چون میدانست احتمال دستگیری آنها وجود دارد و اگر دستگیر میشدند بلافاصله به خانهشان میآمدند و تمام خانه را در جستجوی یک سند به هم میریختند. نوارهای تکثیرشده را در گوشهی آبنما داخل قنات پنهان میکند که سالها بعد برادرش یک گونی پر از نوار که خیسخورده و خراب شده را پیدا میکند.
روز بعد از عملیّات ، برادران دوقلو خندان و نفس زنان به سوی خواهر بزرگتر میآیند و خبر میدهند: « جزوههای تو را برّهها خوردند ! »
خواهر همان اول فهمید کار ، کار محمدمهدی است! شب گذشته آنچنان با عجله کاغذها و جزوهها را جمع کرده بود که به اشتباه دفترهای درسی خواهر را هم برداشته و در طویله پنهان کرده بود. گوسفندان هم از آن کاغذهای پر از جوهر شکم سیری خورده بودند.
محمدمهدی از در که وارد میشود، خواهر با عصبانیّت میگوید: « مهدی...! چه کار کردی جزوههای عقاید مرا ...! هاا...!»
محمدمهدی خوشحال وخندان میگوید: « ما موفق شدیم...! بالاخره موفق شدیم ... مشروب فروشی را نابود کردیم...»
این عمل جسورانه در امید دادن به مردم انقلابی رفسنجان تأثیر ویژهای داشت و ترس زیادی به دل مأموران رژیم شاهنشاهی انداخت