باد سردی میوزید، دکمه بالای یقه پیراهنم را بستم و شال گردن دستبافت مادرم را دور گردنم پیچیدم. از حجره که راه افتاده بودم کاپشن زمستانیام را جا گذاشته بودم، فقط یک کت مشکی راه راه قیطونی تنم بود. میدان شهر قائم منتظر اتوبوس بودم تا بعد از چند ماه بروم شهر خودمان، نماز مغرب و عشاء را در حرم خوانده بودم و سریع خودم را به محل توقف اتوبوسهای بین راهی رسانده بودم.
اولین اتوبوسی که رسید ، شاگرد شوفر در را باز کرد و با دستمال دور گردنش دماغش را پاک کرد و داد زد: کرمون... کرمون... بپر بالا . سریع کیفم را برداشتم و از پلهها خزیدم بالا و سلام علیکم غلیظی به راننده گفتم. راننده همینطور که با اشتیاق سیگارش را میمکید ،لبش را برگرداند و گفت: سام علیکم !
دو سه تا بیشتر جای خالی نداشت، اولین جایی که پیدا کردم نشستم. ماشین با نعرهای از جا کنده شد و به راه افتاد، هنوز از قم بیرون نشده بودیم که صدای ترانه و موسیقی زنندهای بلند شد. راننده با شکم گندهاش فرمان را مهار کرده بود و با یک دست فلاکس چایی را گرفته بود و با دست دیگر لیوان بزرگ را پر میکرد. سیگارش که تمام شده بود حالا یک لیوان چایی سگی میچسبید!
زیر نور آبی چراغ سقف ، چاییاش خیلی پررنگ نشان میداد. همه چراغ های داخل ماشین را خاموش کرده بود ،فقط یک چراغ آبی کمرنگ جلوی ماشین و یکی وسط و یکی هم آخر ماشین بود که نور آبی بدرنگ و بیحالی را روی صورت مسافران پخش میکرد.
صدای موسیقی روی اعصابم بود و یقین داشتم که از موسیقیهای حرام است، با دلهره و عصبانیّت بلند شدم و رفتم نزدیک راننده و گفتم: آقا ترانه است حرامه خاموشش کن.
اول اعتنایی نکرد، انگشتان چاق و زمختش روی فرمان ضرب گرفته بود. فکر کردم صدایم را نشنیده، دوباره با صدای بلندتر گفتم: آقا حرامه خاموشش کن!
راننده ناگهان سرعت کم کرد و کنار جاده ایستاد. صدای قرچ قرچ ترمز دستی که بلند شد، ترسیدم پیش خودم گفتم: الان میاد یک چک آبدار میزنه زیر گوشم!