بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت دهم : ماساژور چاق و شیخ نحیف
روز دوم پیادهروی ، سه روز مانده به
اربعین حوالی عمود ۵۰۰ بودم که دیگر بی بی پاهایش تاول زده بود، تاول را تحمل میکرد
اما پا درد او را اذیت میکرد مخصوصا خار پاشنه که دوستی دیرین برای مادرم بود.
هوا از دیروز خنکتر شده بود و ابرهای پهن و سیاهی بر سر زائران سایه افکنده بود،
با اینکه نزدیک ظهر بود اما نسیم ملایم و خنکی به صورتم خورد و زیر کوله پشتیام
که عرق کرده بود را بالا دادم تا کمی خنک شود. کفش های ۶هزار تومانی که شب قبل
از حرکت از بازار قم خریده بودم به پاهایم جفت بود اما کمی کوچک به نظر میآمد.
تجربه سالهای قبل به من میگفت که کفش ارزان همراه خود بردارم که اگر گم شد
خسارتی ناچیز شمرده شود، هر سال معمولا در
شلوغی ها کفشهایم زیر دست وپا میماند و به ناچار کفش دیگری میخریدم. همین سال
گذشته بود که سه جفت کفش گم کرده بودم یکی در کفشداری جلوی باب القبله حرم امام
حسین علیه السلام و یکی جلوی باب شیخ طوسی حرم امیرالمومنین علیه السلام و یکی هم
در جلوی درب مسجد کوفه!
جناب کفش در ایام اربعین قصه پر غصه و
عجیبی دارد، نمیدانم شاید آن جناب هم
عاشق نفس کشیدن در فضای معطر بین الحرمین است. جوری خود را در زیر قدمهای زائران
بالا و پایین میاندازد که احساس میکنی مثل بچهای شاد و شنگول ، بازی بپر بپر میکند.
به زور خود را از پای صاحبش جدا میکند و به هملباس های خودش میپیوندد، انگار وارد شهربازی شده است. صاحب بیچاره اش در
این شلوغی و فشار جمعیت جرأت ندارد خم شود و به دنبال او بگردد، به ناچار از خیرش
میگذرد و همراه موج جمعیت به جلو کشیده میشود.
اما جناب کفش شاید یک روزی در جلوی حرم ارباب، در بین الحرمین رو به حرم حضرت
عباس علیه السلام صفایی میکند اما
شادیاش ناپایدار است ، توسط خادمین جمع میشود و روی کوهی از همنوعان خود قرار
میگیرد. باز خوشحال است هنوز بوی خاک و عرق پای زائرین را توتیای چشم خود قرار
داده است اما بالاخره کامیونی کوه کفش را بار میزند و به ناکجا آباد میبرد. کفش
بینوا به همین یکی، دو روز راضی است و از اینکه در کربلا مانده خدا را شکر میکند،
صاحب کفش بینوا هم قطع امید کرده و دنبال کفش دیگری است. عجب کفش بی وفایی و عجب
صاحب کفش بی وفایی به پای هم در!
امسال، تجربه به دادم رسید، جایی کفش را پنهان میکردم که دیگر گم نشد حتما
آنجناب از دستم عصبانی است، کف پای بی بی
درد میکرد کفشم را درآوردم و به بی بی دادم و خودم با پای برهنه به راه افتادم، راه رفتن با جوراب راحت تر از
کفش بود، البته به آنجناب برنخورد! حقیقت است هر چند تلخ!
به دنبال دستگاههای ماساژ پا بودم تا شاید درد پای بی بی کمی آرامتر شود، اما
درد پای بی بی زینب سلام الله علیها چه؟! آیا کسی به فکر خستگی پاهای
کاروان اسرا بود؟ باز تحمل آدم بزرگها زیادتر است بچهها چگونه کف پاهای خسته و
دردمند خود را اندکی مهلت دهند ! اینجا هر وقت خسته میشدم روی صندلی نشسته و کف
پاهای خود را ماساژ میدادم خیلی راحت میشدم اما امان از مسیر شام! پاها تاول زده
از یک طرف، ترس از توقف بیجا و خوردن سیلی و شلاق از یک طرف ، داغ مصیبت از دست
دادن پدر و برادر و ... از طرف دیگر، گرسنگی و تشنگی از یک طرف، یاد لب تشنه بابا
و برادر از طرفی دیگر! این حماسه بزرگ چند
طرف دارد؟!
چند جا دستگاه ماساژ دیدم اما برای مردان بود و بی بی راضی نمیشد میگفت
نامحرم است راحت نیستم. البته فقط باید روی صندلی مینشست و زانو تا کف پا را در
دستگاه قرار میداد، بی بی بود دیگر شاید به فکر بی بی زینب سلام الله علیها بود که چگونه بدون یک مرد محرم سوار ناقه بدون جهاز شده! زینبی که وقتی در
کوچه های مدینه راه میرفت دو برادر در جلو و پشت سرش ،
دو برادر در سمت راست و چپش حرکت میکردند تا مبادا سایهاش را مرد نامحرمی
ببیند. بی بی هر از چند گاهی بغض گلویش به
اشک و هق هق تبدیل میشد حتما یاد بی بی زینب سلام الله علیها بود که در بین این
همه نامحرم نامرد ، این همه چشمان وادریده و کینهتوز، این همه قلوب با کینه شتری
نسبت به پدرش، چه میکند؟! گفتنش آسان است اما حتی تصورش هم سخت و دردآوراست.
یک چادر مسافرتی دیدم که در آن یک خانم مسن با یک دستگاه ماساژ منتظر مشتری
بود، بدون هیچ معطلی با بی بی به سمتش رفتیم. بی بی با احتیاط روی صندلی نشست و از
زانو تا کف پا را در دستگاه قرار داد و آن خانم با لبخندی دستگاه را روشن کرد. درد
پای بی بی بسیار آرام شد و با حرکات صورت و لبخند از او تشکر کردند. چند عمود
جلوتر که رفتیم کف پای من هم دیگر از درد میسوخت، به چند صندلی دیگر رسیدیم که از
همان دستگاهها داشت. جوانی خوشرو شیخنا کنان مرا دعوت به ماساژ کرد و من از خدا
خواسته قبول کرده و روی صندلی نشستم.
به یاد اولین سفر خود در اربعین افتادم ۴ سال پیش بود که با دو تن از دوستان
در همین مسیر مسیّب به کربلا پیاده میرفتیم، آن سال خلوتتر بود و ایرانیها اصلا
از آن مسیر نمیآمدند و موکب دارها و
اهالی آنجا فارسی اصلا نمیدانستند حتی چای ایرانی هنوز آوازهاش به آنها نرسیده
بود.هنوز این دستگاههای پیشرفته ماساژ مد نشده بود، در یکی از موکبها پیرمردی عصا
زنان به سمت ما آمد و من را در بغل گرفت و خوشآمد گفت و تقریبا به زور به موکبش
برد که ماساژ دهد. هر چه گفتم خوبم ماساژ لازم نیست به خرجش نرفت.
گفت عمامهات را بردار و بخواب. دوست من بدون مقدمه عمامه مرا برداشت و من را
روی تشکی خواباند آن هم تقریبا به زور! خود را به سرنوشت سپردم! اول فکر کردم با
دستگاههای کوچک برقی ماساژ میدهد اما زهی خیال باطل! پیرمرد چاق بود و خودش پا
درد داشت و به کمک عصا راه میرفت و به عبارت دیگر خودش ماساژ لازم تر بود اما
پاچههای شلوارش را بالا کشید و دشداشه مشکی گشادش را با یک دست روی سینهاش جمع
کرد، یاد کارگرهای کاهگل لگد کن در شهرمان افتادم که پاچه ها ورمالیده و با نیروی
کامل کاه را با گل مخلوط میکردند. به دوستم گفتم: این پیرمرد چی مرا با چی میخواهد
قاطی کند من پوست و استخوانم و اندکی ماهیچه کبابی!
ماساژور کار خود را شروع کرد یک دستش را به عصا تکیه داد و پای مخالفش را روی
کف پای من گذاشت و فشار داد، شروع خوبی بود اما به استخوانهای پا که رسید با فشار
پای سنگینش دردی شدید در بدنم پیچید و من پیچ و تاب میخوردم و با خنده و حرکات
دست مانع او شدم اما اصلا توجهی نمیکرد گمان میکرد من شوخی میکنم. گفتم: انا
شیخ نحیف و ضعیف! شوی شوی! به او فهماندم که آرامتر فشار دهد. لبخندی زد و به کار
خود ادامه داد. چند نفر عراقی با خنده
فیلم میگرفتند ، وزن ماساژور من شاید ۳ برابر وزن من بود ، به کمر که رسید فشار
پایش را کمتر کرد، در جیبم خودکاری بود که با فشار پای او در بدنم فرو رفت و من
دیگر طاقت نیاوردم و فریادی کشیدم و نشستم.
پیرمرد یک دست به عصا و یک دست بر شانه من ایستاده بود انگار فتح بزرگی کرده
،انگار یک آهویی گریز پا شکار کرده مثل شکارچی بالای سر شکارش ایستاده بود و به
دیگر اهالی موکب فخر میفروخت. ماساژ یک زائر برای آنها فتح الفتوح بود آن هم زائر
ایرانی، آن هم شیخ! من را در بغل گرفت و بوسید، با دیگر اهالی آن موکب عکس دسته
جمعی گرفتیم و نیم ساعتی استراحت کردیم و به راه افتادیم.
امسال تغییر محسوس بود، همه موکب هایی که چایی میدادند با دیدن ایرانیها
برایشان چای ایرانی میریختند و یا سوال میکردند چای ایرانی یا عراقی؟ تعداد
ایرانیها در این مسیر بسیار بیشتر از ۴سال قبل بود. دیگر اذان ظهر شده بود عمود
۴۰۰ بودیم که برای نماز ایستادیم و به جماعت نماز را اقامه کرده و ساعتی دراز
کشیدیم.
پایان قسمت دهم