بسم الله الرحمن الرحیم
در یک روز پاییزی قطرههای باران به آرامی، روی آسفالتهای پر از گرد و خاک مینشستند و بوی آشنای خاک نمزده به مشام میرسید. هنوز نیم ساعت تا اذان ظهر مانده بود، غلامعلی که از صبح زود مغازه قصّابیاش را باز کرده بود دیگر خسته و کوفته شده بود؛ آفتابه پر از آب را برداشت و جلوی مغازهاش داخل جوی آب دستهای چرب و لاغر خود را شست، دستی هم به سر و صورت خود کشید و موهای لخت خود را مرتب کرد؛ کرکره مغازه را پایین کشید و به سرعت کوچه پس کوچههای چهارراه طلاب خانه[1] را طی کرد، دست پاچه بود باید موقع اذان در مسجد حاضر میشد.
سریع خود را به خانه رساند اول لباسهای خود را تکانی داد تا گرد و خاکش گرفته شود بعد قبا و عبای خود را به تن کرد و عمامه سفیدش را روی سر گذاشت، راهی مسجد محله شد و نماز ظهر و عصر را اقامه کرد. بعد از نماز پیرمردی که از مشتریهای همیشگی مسجد بود رو به حاج آقا کرد و گفت: آقا شیخ غلومعلی چند روزی میشه که مفتشها و آژانها پشت سر شما حرفهایی میزنند، مسخرهتان میکنند و میگن شیخ غلومعلی قصّاب دیوانه است یه تختش کمه!
شیخ گفت: والا حاجی این کار هر روزشون شده ول کن هم نیستن؛ طوری شده که کمکم مردم کوچه و بازار هم داره باورشون میشه، اینقدر من را زیر نظر دارن که کسی جرأت نمیکنه بیاد از خودم بپرسه که جریان چیه!
این شیخ قصّاب گاهی هم منبر میرفت و مردم را موعظه میکرد و موی دماغ شهربانی
و حکومت شاهنشاه شده بود اما چون بعضی موقعها تپق میزد و سوتی میداد، کمی هم ظاهرش
غلط انداز بود بعضی از آژانها او را دیوانه خطاب میکردند، در صورتی که باهوش و
زیرک و در یک کلمه شبیه بهلول بود...!