بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم
در مراسم چهلم شهادت تیمسار بابایی در میان ازدحام سوگواران ، مرد میان سالی با کلاه نمدی و شلوار گشاد که معلوم بود از اطراف اصفهان است بر مزار عباس خاک بر سر می ریخت و به شدت گریه می کرد.
حال و روز خودم خراب بود اما دیدن این بنده خدا همه حواسم را مختل کرده بود،گریه اش دل هر بیننده ای را به درد می آورد. به سر و سینهاش میکوبید و نالهای سوزناک از ته حلقش به گوش میرسید . با نگرانی و احتیاط به او نزدیک شدم و با بغضی که درگلو داشتم پرسیدم:
پدر جان این شهید با شما چه نسبتی دارد؟
اول صدای من را نشنید ، سرش را بالا آورد و با دستمال آبی کهنهاش اشک و آب بینی خود را پاک کرد و گفت: بله بله چی ؟! سوال خود را تکرار کردم. آهی سوزناک کشید و گفت: من اهل روستای ده زیار هستم .اهالی روستای ما قبل از اینکه شهید بابایی به آنجا بیاید از هر نظر در تنگنا بودند . ما نمی دانستیم که او چه کاره است ؛ چون همیشه با لباس بسیجی می آمد . او برای ما حمام ، مدرسه و حتی غسالخانه ساخت . همیشه هر کس گرفتاری داشت برایش حل میکرد. همه اهالی او را دوست داشتند . هروقت پیدایش می شد همه با شادی می گفتند : اوس عباس آمد!
او یار و یاور بیچاره ها بود . تا اینکه مدتی گذشت وپیدایش نشد گویا رفته بودتهران . روزی آمدم اصفهان ، عکس هایش را روی دیوار دیدم . مثل دیوانه ها هر که را می دیدم می گفتم او دوست من است!
گفتند: پدر جان ، می دانی او چه کاره است ؟ گفتم: او همیشه به ما کمک می کرد. گفتند: اوتیمسار بابایی فرمانده عملیات نیروی هوایی بود.
گفتم: اوهمیشه می آمد برای ما کارگری می کرد . دلم از اینکه او ناشناس آمد و ناشناس رفت آتش گرفته بود[1].
به یاد فرمایش امیر مومنان امام علی علیه السلام افتادم که فرموده است: چیزی بهتر از خوبی وجود ندارد,مگر پاداش آن![2]
و ای کاش برسد به دست مسئولین محترم؛ فقط برسد و دیگر هیچ...!!!