بسم
الله الرحمن الرحیم
کلاه نوی ابراهیم
زمستان بیرحمانه سوز سرمای خود را به سر و صورت ابراهیم [1] میکوباند، گوشهایش سرخ و گونههایش نیلی شده بود. به در خانه که رسید با دستهای کرخت شده کوبه آهنی را گرفت، سرمای آهن به استخوانش رسوخ کرد، با زحمت کوبه را به صدا درآورد. به محض باز شدن در به داخل خانه خزید و دستانش را روی علاءالدین نفتی گرفت. دود چراغ ،چشمان قرمز شده او را اشکبار کرد.
مادر با نگرانی از آشپزخانه نیمنگاهی به ابراهیم کرد و گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمی کنه؟!
همانطور که دستانش را به هم میمالاند گفت: نه مادر، هوا خیلی هم سرد نیست!.
مادر که به حیاط رفته بود تا پیت نفتی را بیاورد پیش خود گفت: هوا که خیلی سرده، ولی ابراهیم نمیخواهد ما را توی خرج بیندازد.
مادر ، مادر بود دیگر دلش نیامد؛ همان روز رفت و یک کلاه برایش خرید. صبح فردا، ابراهیم کلاه جدیدش را بر سرش کشید و به مدرسه رفت. ظهر که برگشت، بدون کلاه بود! گونهها نیلی ، گوشها سرخ و دستها از سرما خشک و کرخت!
ابراهیم کنار چراغ نفتی خود را گرم میکرد و مادر زیرچشمی قد و بالای او را به نظاره نشسته بود به سرش که رسید بی اختیار گفت: ابراهیم کلاهت کو؟ سر به زیر انداخت و دماغ قرمز شده خود را بالا کشید و گفت: اگر بگم، دعوام نمی کنی؟
مادر از آشپزخانه بیرون آمد و با مهربانی گفت: نه مادر؛ مگه چیکارش کردی؟
با دستان زبر و خشک خود سر دماغش را مالاند و گفت: یکی از بچه های مدرسه مون با دمپایی میاد؛ امروز سرما خورده بود؛ دیدم کلاه برای اون واجب تره.
مادر سر به زیر انداخت و لبخندی زد و با چشمان تر به داخل آشپزخانه خزید و آهسته گفت: خدایا شکرت، الحمدلله ربّ العالمین [2].