داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه

داستان‌های کوتاه اما جذاب و آموزنده

داستان کوتاه
آخرین نظرات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دل شکستن پدر» ثبت شده است



شخصی محضر سلطان‌العارفین، آیت‌الله العظمی سلطان‌آبادی(رحمه الله)، آمد. آقا فرمودند: من تو را خیلی دوست دارم و عجیب به تو عشق می‌ورزم، امّا یک صفحه تاریک در پرونده‌ات دیده‌ام که از تو که این همه حال عبادت و ... داری، متعجّبم! این که این صفحه تاریک چیست، من را عجیب درگیر کرده است، منتهای امر تو باید راضی باشی تا من بدانم آن صفحه تاریک چیست، چون خدا نمی‌خواهد کسی از پرونده کس دیگری مطّلع شود.

آن شخص گفت: بگذارید ببینم و خودم به شما بگویم. او هرچه فکر کرد، مطلبی به ذهنش نرسید.
فردای آن روز آمد و گفت: آقا! من متوّجه نشدم. راضی هستم که شما در پرونده من نگاه کنید.

آقا فرمودند: با اذنی که تو به من دادی، پروردگار عالم اجازه داد و نگاه کردم. دیدم تویی که پدر و مادرت این همه راجع به تو دعا کرده بودند و تو هم این همه مراعات آن‌ها را می‌کردی، دو شب آن‌ها را فراموش کردی و با این که خودت احساس کرده بودی که زمستان هست و لباس مناسب ندارند، حاجت آن‌ها را برآورده نکردی!

پدرت به مادرت گفته بود: به او نگو! امّا روز سوّم، مادرت طاقت نیاورد و به تو گفت: فلانی! زمستان است، بنا بود برای ما یک لباس گرم بگیری. همین که این حرف را به تو زد، پدر بسیار خجالت کشید و با خود گفت: من که پدر هستم و عمری برای بچّه‌ام خرج کردم، حالا بچّه‌ام باید برای من خرج کند و دلش شکست!

تو هم آن روز خیلی ناراحت شدی که چرا حواست نبود و پدر و مادرت از تو تقاضا کردند. دست آن‌ها را بوسیدی و از آن‌ها عذرخواهی کردی، امّا بدان این صفحه ظلمت، در پرونده‌ات ماند!

رضا کشمیری