بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
پشت
خاکریز یک یا زهرا س گفت و بلند شد که تانک را بزند، همین که سرش بالا آمد ناگهان
گلوله تانک به کنار خاکریز خورد و بوی آتش و باروت در دماغش پیچید و خون از پهلو و
دست چپش آرام شرّه گرفت و تمام لباسش را گرم کرد. لحظهای بعد بیهوش شد.
چشم که باز کرد خودش را روی تخت بیمارستان دید،بدنش
کرخت بود و چشماش خوب نمی دید.
فکر کرد که شهید شده و حالا در بهشت است و هنوز حالش سر جا نیامده تا بلند شود و تو دار
و درخت های باغهای بهشتی شلنگ تخته بزند و میوه های بهشتی بلمباند و تو قصر های
زمردین منزل کند.
پرستاری که به اتاق آمده بود متوجه او شد. با
مهربانی آمد بالای سرش. مجروح با دیدن پرستار، اول چشم تنگ کرد و لبخند موزیانهای
زد و گفت:
پرستار که خوش به حالش شده بود که خیلی زیباست و هم احتمال میداد که طرف موجی شده و به حال خودش نیست. ریز خنده ای کرد و گفت:
«بله من حوری هستم»
مجروح آهی کشید و با چشمانی گرد شده گفت:
«پس چرا اینقدر زشتی!؟»
پرستار ترش کرد و سوزن را بی هوا در باسن مبارک مجروح فرو برد و نعره ی جانانه مجروح در بیمارستان پیچید.
پی
نوشت:
داستانی
بازنویسی شده از کتاب رفاقت به سبک تانک