برگی از زندگی روحانی شهید محمدمهدی آفرند
قسمت اول:
سفره صبحانه پهن بود، مادر سر قابلمه شیر را برداشت، بخار پیچید بالا توی صورتش. محمدمهدی در هال را باز کرد و آمد نشست سر سفره، وضو گرفته بود و دستهای لاغرش از سرما قرمز شده بود. دستش را روی بخار قابلمه گرفت و به هم مالید تا کمی گرم شود. سریع صبحانهاش را خورد و لباس پوشید. خواهرش چادر به سر و کیف به دست، نگاهی به ساعت انداخت و رو به محمدمهدی گفت:
«عجله کن محمدمهدی! مدرسهمان دیر شد، به موقع نمیرسیم به کلاس.»
خواهر نگران و منتظر پا به پا شد و دستانش را به هم پیچاند. محمدمهدی بیتوجّه به نگرانی او با آرامش سمت طاقچه رفت. قرآن را برداشت و بوسید. نشست و قران را مقابلش باز کرد. خواهر طاقتش تمام شد، معترض پرسید: «وقت نداریم، تازه میخواهی قرآن بخوانی؟! دیر میرسیم مدرسه»
با خونسردی نگاهی به خواهر انداخت و گفت: « من تا چند آیه از قرآن را نخوانم هیچ جا نمیآیم.»
محمدمهدی کلاس چهارم دبستان بود و از همان کودکی با قرآن مأنوس بود و عادتش شده بود که هر روز چند آیه از قرآن بخواند. دلبسته به قرآن بود تا چند آیهای نمیخواند آرام نمیشد.
مطالعه بیشتر: