ادامه خاطرات آغازین جنگ تحمیلی مهر ۱۳۵۹ - بندر چابهار
چند روزی بود که شروع کردم به خواندن قرآن با ترجمه الهی قمشهای، خیلی برایم جالب بود نکات مهم و آموزنده را یادداشت میکردم و بعضی شبها بعد از نماز مغرب و عشاء بلند میشدم و سخنرانی میکردم و همین نکات را برای بچهها میگفتم. من جوانی ۱۸ ساله بودم. بسیار لاغر و به قول کرمانیها نی قلیونی، تازه چند تار مو روی صورتم رویده بود اما صدای بلندی داشتم و بدون بلندگو ده دقیقهای حرف میزدم و تفسیر و ترجمه قرآن میگفتم. البته چیز دیگری بلد نبودم.
در پادگان امام جماعت روحانی نداشتیم. شبها همیشه برای نماز جماعت روی حیاط پادگان زیلوی کهنهای پهن میکردیم و یکی از پاسدارها با سلام و صلوات جلو میفرستادیم و نماز جماعت میخواندیم. اما هر وقت حمید(سردار شهید حمید قلنبر که آن زمان مشاور سیاسی استاندار سیستان و بلوچستان بود) بود، همه با احترام او را به عنوان امام جماعت جلو میفرستادند. صدای دلنشین و صوت زیبای حمید نماز جماعت را به قلب همه میچسباند و یک روحیه و حال معنوی زیبایی پیدا میکردیم.
حمید بین دو نماز همیشه دعاهایی از حفظ میخواند آن هم با صدای گرم و دلربای خود، هر وقت دعا میخواند خودش هم گریه میکرد، گریه واقعی نه مثل خیلی از مداحها که فقط ادای گریه را در میآورند. صدای هق هق گریه حمید همه بچهها را هم به گریه میانداخت. من هم با صدای گرم او اشک در چشمانم جمع میشد و به حال حمید غبطه میخوردم.