بسم الله الرحمن الرحیم
ماجرای شیعه شدن یک وهابی(اعجاز اشک بر امام حسین علیه السلام)
در دفتر کارم پشت میز نشسته بودم و پروندههای تازه رسیده را بررسی میکردم، یکی از همکاران در زد و آرام وارد شد و گفت: یک طلبه آمده و در مورد یکی از پروندهها درخواستی دارد. همکارم سر بی موی خود را کمی پایین آورد و با صدای آهسته و نرمی ادامه داد: از طلبههای مستبصر(تازه شیعه شده ) است.
موضوع برایم تازگی داشت یک طلبه جوان که سنی مذهب بوده و حالا شیعه شده یعنی طلبه سنی بوده و حالا شیعه شده؛ جوانی لاغر اندام با چهرهای سبزه و عمامهای سفید و درخشنده وارد اتاقم شد، تیرگی چهرهاش درخشندگی عمامهاش را بیشتر نمایان کرده بود. بعد از سلام و احوالپرسی چایی روی میز را جلوی او کشیدم و گفتم: بفرمایید تا سرد نشده . ابتدا تعارف کرد و نخورد اما میدانستم که بلوچها چایی خورهای قهّاری هستند ، دوباره تعارف کردم که دیگر طاقت نیاورد و لیوان چایی را با یک قند سر کشید.
قبل از اینکه شروع به بیان درخواست خود کند به او گفتم: اول باید ماجرای شیعه شدن خودت را کامل تعریف کنید! دستی به محاسن کوتاه و مشکی خود کشید و با هیجان گفت: من قبلا یک وهابی بودم ،یک طلبه مبلّغ وهابیّت! من با لبخندی بر لب نگاهی به چشمان درشت و قهوهای او کردم و گفتم: جالبتر شد! حتما ماجرای غریبی دارد، از اول ماجرا را تعریف کنید.
دستانش را به هم گره زده بود و با اضطراب یا شاید هم شوق چند بار روی صندلی جابجا شد، انگار یک ماجرای هراسانگیز را میخواهد تعریف کند. دلهره در چشمانش موج میزد. اما شاید نه این من بودم که اضطراب و دلهره داشتم و قلبم به شدت به استخوان سینهام مشت میکوبید، بله او با آرامشی که در چشمان ترش موج میزد به من اضطراب شنیدن ماجرا را القا کرده بود.
ادامه ماجرایش را اینگونه تعریف کرد:
ما در سیستان و بلوچستان در روستایی از شهر سرباز زندگی میکردیم که اغلب ساکنان آن سنی مذهب بودند و ملّاهای روستا همه به نام مذهب سنی، عقاید وهابیّت را تبلیغ میکردند. من با تشویق پدرم و عمویم که از مولویهای سرشناس شهر بود به درس طلبگی در مدرسه سنیها مشغول شدم. ذهن و فکر ما را پر کرده بودند از عقاید وهابیّت ، از انحراف و کفر و نفاق شیعیان. گفته بودند شیعه یک فرقه انحرافی در اسلام است که باید نابود شود چون سنت رسول خدا صل الله علیه و آله را به انحراف کشانده است. یک روز به ما گفتند: قتل شیعه واجب است و هر کس یک شیعه بکشد قطعا جای او در بهشت و در کنار پیامبر خدا صل الله علیه و آله است و از نعمتهای بیپایان الهی بهرهمند خواهد شد، هر چه بیشتر شیعه بکشد مقام او بالاتر خواهد رفت.
من پیش خودم فکر کردم: حالا قبل از اینکه چند شیعه را بکشم بروم از نزدیک جلسات آنها را ببینم و عقاید آنها را با عمق بیشتری درک کنم و بعد با اعتقاد راسخ و با نیّت خالصانه شیعه را بکشم که ثواب آن هزاران برابر است! تصمیم من در قتل حداقل یک شیعه بسیار جدی بود و جرأت و شجاعت این کار را هم داشتم . به خاطر همین اولین جایی که به ذهنم آمد مشهد بود که مرکز تجمّع و کفر و بتپرستی شیعه است ، به ما گفته بودند که رافضیها (شیعیان) حرم امامان خود را میپرستند و بر آنها سجده میکنند و پس همه آنها کافر و مهدورالدم (قابل کشتن) هستند.
با تصمیم جدی به کشتن حداقل یک شیعه به مشهد رفتم و از بابالجواد وارد حرم
امام رضا علیه السلام شدم ، صحن جامع رضوی را رد کردم و به شبستان بزرگی رسیدم
وارد آنجا شدم یک جمع حدود ۳۰ نفری دیدم که به دور یک روحانی میانسالی حلقه زده
بودند و یک بنر بزرگ بالای سرشان روی دیوار زده شده بود که در آن نوشته بود : حلقه
معرفت.
دو ساعتی از اذان مغرب گذشته بود و هوای گرم یک روز تابستانی جای خود را به هوای خنک و دلپذیر فضای شبستان داده بود. پیش خودم گفتم: بروم در جمع این رافضیها تا ببینم در این حلقه به اصطلاح معرفت خود چه کفریاتی میگویند ، حتما از عقاید ضالّه و انحرافی خود حرفی به میان میآورند و با یقین پیدا کردن به کفر آنها دیگر مجوّز قتل آنها را در دست دارم.
کمی از سخنان روحانی حلقه معرفت را گوش دادم، بسیار دلنشین سخن میگفت! ناگهان یادم آمد که مادرم چقدر تأکید میکرد که در جلسات شیعیان شرکت نکن! بارها و بارها این را به من گفته بود ، میگفت : شیعهها منحرف هستند و حرفهایی در جلسات خود میزنند که ذهن شما را خراب میکند. به خود آمدم گفتم این حرفها دارد روی من تأثیر میگذارد ! باید جلسه را ترک کنم اما نیرویی مرا به جایم میخکوب کرده بود و نتوانستم از جایم تکان بخورم.
بعد از تمام شدن این سخنان سحرآمیز ، روحانی جلسه گفت: حالا وقت پرسش و پاسخ است هر سوالی که ذهن شما را درگیر کرده بپرسید. اگر هم خجالت میکشید روی کاغذ بنویسید و به دست من برسانید، در اعتقادات باید محکم و قاطع بود و هیچ شکی نباید داشته باشید. من با شجاعت بلند شدم و محکم گفتم: من یک سنی مذهب هستم و آمدم اینجا تا تکلیف خودم را روشن کنم ، اگر در بحث و گفتگویمان شما پیروز شدی من شیعه میشوم و اگر من پیروز شدم شما همگی این جمع باید سنی شوید و دست از مذهب ضالّه خود بردارید! قبول است؟!
شیخ شیعه با لبخندی ملایم گفت: خیلی خیلی خوشآمدید ما هم خوشحال میشوم با شما گفتگوی دوستانه داشته باشیم انشاءالله که در این حرم مبارک و به لطف و کرم امام هشتم امام رضا علیه السلام حق آشکار شود. اگر همه دوستان موافق هستند مناظره با این دوست عزیزمان را شروع کنیم!
من از این قاطعیّت و قبول زودهنگام این شیخ جاخوردم اما از آنجا که کاملا به عقاید انحرافی شیعه آشنا بودم و دلیل و مدرک کامل داشتم بدون هیچ ترسی روبروی او نشستم و بقیه افراد جلسه هم نزدیک آمدند و مناظره را شروع کردیم.
ابتدا هر چه من سوال کردم و به عقاید شیعه اشکال گرفتم او از کتابهای اصلی و معتبر اهل سنت جواب مرا میداد، اصلا به کتب شیعه استدلال نکرد همه اشکالات مرا با کتب بزرگان سنی جواب داد. سپس نوبت او شد و به عقاید اهل سنت و وهابیّت اشکال گرفت و شواهد زیادی در کتب خود سنیها آورد و من نتوانستم حتی از کتب خودمان جواب او را بدهم. من احاطه کامل به استدلال های سنیها داشتم اما دربرابر اشکالات شیخ شیعه ناتوان بودم.
این بحث ما تا نیمههای شب ادامه داشت! نزدیکهای اذان صبح بود که من تسلیم
شدم و گفتم: حق با شماست و من الان به اتفاق شما میروم جلوی ضریح امام رضا علیه السلام و شیعه میشوم.
هوای معطر و دلپذیر و روحافزای حرم در ساعات سحر چشمان خیس مرا نوازش میداد قلبم
به شدت میتپید. از این شکست سنگین خوشحال بودم نمیدانم چرا ؟!
اما تکلیفم روشن شده بود ، با لبخندی بر لب و اشک در چشم به جلوی ضریح رسیدم و به صدای بلند به ولایت امیر المومنین علی علیه السلام شهادت دادم و دیگر گریه امانم ندادم. همه جمع گریه میکردند و خوشحال بودند. روحانی شیعه به من گفت: خوشا به سعادت شما که امام رضا علیه السلام نور هدایت را در کالبد شما دمید و عجب سعادتی و شرافتی!
من ناگهان دوباره به یاد توصیههای مادرم افتادم که تأکید داشت در مجالس شیعیان شرکت نکن و هر چه اصرار میکردم که یکبار با دوستانم در جلسهای شرکت کنم او با عصبانیّت مرا دعوا میکرد. با چشمانی تر رو به شیخ کردم و گفتم: بله لطف امام رضا علیه السلام شامل حالم شده خدا را شکر ، راستش را بخواهید من به قصد یقین پیدا کردن به انحراف عقاید شیعه وارد این حرم شدم و میخواستم قبل از کشتن چند شیعه بیشتر با عقاید شیعه آشنا شوم تا با آرامش خیال و آسودگی به دنبال کشتن شیعه بروم اما حالا خودم شیعه شدم.
شیخ با لبخندی زیبا به همراه چشمانی پر از اشک گفت: خدا را شکر که به برکت مولایمان امام رضا علیه السلام و در این مکان مقدس شما هدایت شدی. خوشا به سعادت شما، شما هدایت شده امام رضا علیه السلام هستی. من چشمان پر از اشک خود را با دست پاک کردم و گفتم: نه من هدایت شده امام حسین علیه السلام هستم!.
شیخ چشمان ریز خود را ریزتر کرد و پرسید: چطور مگه! جریان چیست؟! اگر اشکال نداره برایمان تعریف کن. من ماجرای دوران کودکی خود و توصیههای مادرم را برای او اینگونه تعریف کردم:
حدود ۹ساله بودم که در روستای ما یک کلاس قرآن بود، من به همراه چند تا از دوستان هممدرسهای بعدازظهر ها در این کلاس شرکت میکردیم. همه ما سنی بودیم اما معلم ما شیعه بود، پدر و مادر من خیلی تعصّب داشتند و همیشه مرا از شرکت در جلسات شیعیان منع میکردند و میگفتند: آنها منحرف هستند و ذهن شما را خراب میکنند. اما کلاس قرآن را اجازه داده بودند که من شرکت کنم.
مادرم میگفت: فقط میتوانی در کلاس قرآن شرکت کنی . البته در روستای ما همین یک معلم قرآن بود که آن هم شیعه بود و مادر من چاره دیگری نداشت! این معلم ما هم فقط قرآن درس میداد و دیگر هیچ چیز از عقاید شیعه نمیگفت! نمیدانم شاید جرأت نمیکرد چون اکثر اهالی روستا سنی بودند و تعداد شیعیان خیلی کم بود اما همه با صلح و صفا در کنار هم زندگی میکردیم.
معلم قرآن ما خیلی مهربان بود و با همه بچهها رفیق شده بود یکی از روزها به ما گفت: بچهها امشب ما در خانه یکی از همسایهها یک جلسه داریم اگر میخواهید بیایید حتما اول از پدر و مادر خود اجازه بگیرید ، اگر اجازه دادند بیایید در جلسه ما شرکت کنید. من خیلی خوشحال و ذوقزده بودم که در یک جلسه با دوستان و معلم مهربانم شرکت کنم. با شور و اشتیاق زیادی خودم را به خانه رساندم و مظلومانه به کنار مادرم خزیدم و گفتم: مادر جان معلم قرآن ما گفته امشب در خانه همسایهشان یک جلسه است گفته اگر پدر و مادرتان اجازه دادند بیایید.
مادرم گفت: چه جلسهای!؟ جلسه قرآن است یا چیز دیگر...!؟ من اصلا برایم مهم نبود که چه جلسهای است ، فقط میخواستم یک شب با دوستانم به همراه معلممان باشم. من کله تازه ماشین شده خودم را خاراندم و گفتم: راستش معلم ما هیچی نگفت که چه جلسهای است. بله معلم ما هیچ وقت از عقاید شیعه و مجالس خود با ما حرفی نمیزد فقط و فقط قرائت قرآن و کمی از معانی آن و دیگر هیچ!
ناگهان مادرم عصبانی شد و با فریاد حرفی که شاید هزار بار گفته بود دوباره تکرار کرد: نه اصلا نباید در مجالس آنها شرکت کنی، آنها منحرف هستند و گمراهت میکنند! من اصلا نمیفهمیدم که چرا مادرم اینقدر عصبانی شد من حتی نمیدانستم چه جلسهای است! حتی نمیتوانستم حدس بزنم که چه جلسهای است! اما مادر من با چشمانی از عصبانیت قرمز شده گفت: به هیچ وجه اجازه نمیدهم زود برو از جلوی چشمانم گم شو !!
من از یک طرف ترسیده بودم و از طرف دیگر خیلی ناراحت بودم که نمیتوانم با دوستانم باشم و با هم خوشبگذرانیم و حرف بزنیم. شب شده بود دیگر جلسه شروع شده بود و من خیلی دلم شکسته بود و ناراحت بودم با خودم حرف میزدم: مگر چه جلسهای میتواندباشد!؟ مگر شیعهها چقدر بد هستند؟! معلم ما که شیعه است خیلی مهربان و خوشاخلاق است و تا حالا هیچ حرف بدی هم از او نشنیدم! آخه چرا؟
در گوشه اتاق کز کرده بودم و دستانم را دور پایم حلقه زدم بودم و سر به زیر به فکر دوستانم بودم که الان چه کیفی میکنند!! نمیدانم چطور شده که بغض گلویم ترکید و شروع به گریه کردم و شاید نیم ساعتی بخاطر آن جلسه که آرزو داشتم شرکت کنم و نتوانسته بودم حسرت خوردم و گریه کردم!
خودم را دلداری میدادم و میگفتم: آخه معلممان خودش گفته بود اگر پدر و مادرتان اجازه دادند میتوانید بیایید و من مادرم اجازه نداده که هیچ عصبانی هم شد و دعوایم کرد! اگر هم بخواهم دزدکی و بدون اجازه بروم حتما معلممان ناراحت میشود و مادرم از عصبانیت مرا میکشد! چارهای نداشتم فقط غصه خوردم و برای آن جلسه و آنچه در آن جلسه گفته میشد و دوستانم کیف میکردند، گریه میکردم!
روز بعد که از بچه ها پرسیدم فهمیدم که در ماه محرم شیعیان به خاطر شهادت امام حسین علیه السلام و یارانش مجالس روضه و سینهزنی تشکیل میدهند و عزاداری میکنند و تازه فهمیدم که من برای مجلس امام حسین علیه السلام گریه کرده بودم.
به اینجا که رسیدم دیدم شیخ با صدای بلند گریه میکند و اشک میریزد، همه افراد جمع ما شانههایشان میلرزید و خودم هم در برابر ضریح امام رضا علیه السلام به اصل ماجرا پی برده بودم که آن گریه من بخاطر اینکه نتوانسته بودم در جلسه روضه امام حسین علیه السلام شرکت کنم زمینه ساز هدایت من شده بود.
هیچ یک از دوستان وهابی من حتی تصمیم نگرفتند که از عقاید شیعه و دلایل آنها آگاه بشوند اما من به برکت همین اشک همیشه به دنبال یک فرصت بودم تا استدلال شیعیان را بشنوم و یقین به بطلان مذهب آنها پیدا کنم و همین در نهایت باعث پی بردن به حقانیت شیعه و هدایت من شد.
طلبه تازه شیعه شده ماجرای خود را به پایان رسانده بود اما من با دیدن آرامش و بغض این طلبه ،اشک در حدقه چشمانم به خروش افتاده بود و دنبال راهی برای خروج میگشت.به فکر فرو رفتم: آیا این اشک من ، به اندازه اشک کودکی این طلبه ارزش دارد؟! او ارزش واقعی اشک بر سیدالشهدا علیه السلام را با تمام گوشت و خون خود درک کرده بود و بدون دلهره و خجالتی روبروی من آرام و مطمئن اشک میریخت و عشق خود به حسین علیه السلام را به رخم میکشید. کلام آخرش این بود: من هدایت شده امام حسین علیه السلام هستم اما در حرم امام رضا علیه السلام.[1]