بسم ربّ الحسین علیه السلام
قابلمه شیر را گذاشتم سر سفره، مهدی عجله داشت. کاسه مسی را پر از شیر کردم و گذاشتم جلویش. همینطور که نان خرد میکرد، دهانش میجنبید. با آه گفت: « ننه! همه دوستام شهید شدن ، من جا موندم ، جا موندم.»
سرش پایین بود. نگاهش را از من دزدید. قاشق را بیهوا داخل دهانش کرد. سوخت، نفس عمیقی کشید و رفت توی فکر. این چند روز رفتارش عوض شده بود، از همه چیز دل کنده بود. دلم شور میزد، همین دیشب بود که با صدای گریه و نالهاش از خواب پریدم. دیدم به سجده رفته و گریه میکند. کاسه شیر را از جلویش برداشتم و گفتم: « آخه ننه! چرا اینقدر دستپاچهای؟! چرا اینقدر بیتابی میکنی؟ تو دیگه زن داری. به سلامتی بچهات شش ماه دیگه به دنیا میآید. باید سایه بالا سرش باشی. این حرفها چیه؟ هی میگی جا موندم، جا موندم!»
بدون اینکه حرفی بزند، بلند شد و رفت توی حیاط. پدرش را که دید او را در آغوش کشید. از دیروز که آمده بود، هنوز بابایش را ندیده بود. با هم نشستند سر سفره. بعد از غذا مهدی وسایلش را جمع کرد و آماده رفتن شد. از همه خداحافظی کرد. زیر سایهبان درخت انگور خم شد، گره پوتینش را سفت کرد. چند قدمی رفت به سمت در، اما نگاهی به پشت سرش کرد و چرخید. دوباره پدرش را در آغوش کشید و طولانی سینه به سینهاش چسباند. بدون هیچ حرفی جدا شد و در خانه را باز کرد. اما انگار دل دل میکرد، دوباره برگشت و دست من و پدرش را بوسید و با خنده عمیقی خداحافظی کرد. او میدانست و من هم دیگر فهمیده بودم که بار آخرش است و دیگر برنمیگردد.
پنج، شش بار رفت و برگشت و خداحافظی کرد. پدرش نگاه مأیوسانهای به قد و بالای جوان تازه دامادش کرد و گفت: « بابا تو رو خدا برو، من تو رو به خدا سپردم. تو از ما نیستی!! »
صدایش ترک برداشت: « تو مال این دنیا نیستی! برو، دل بابات رو خون نکن! به خدا سپردمت. »
چشمم به افق نگاه پدرش افتاد. قلبم لرزید، نگاه مأیوسانه پدری که جوانش را به قتلگاه میفرستد. مرا یاد مقتل لهوف انداخت: « سپس نگاه مأیوسانهای به فرزند برومندش انداخت و در حالی که چشمهای مبارک خود را به زیر افکنده بود، اشک از چشمانش جاری گشت.[1]»
مهدی تازه داماد من، از زن و فرزند هنوز نیامدهاش دل کند. او دیدی به دنیا نداشت. همیشه در حال و هوای جبهه و دوستان شهیدش میسوخت. پدرش که این حرف را زد، مهدی برگشت و دوباره پدر را گرم و محکم در بغل گرفت و رفت.هنوز ۴۸ ساعت از رفتنش نگذشته بود که در آغاز کربلای پنج بعد از شکستن خط دشمن، به آرزوی خود رسید.[2]
مطالب بیشتر:
شیعه شدن یک طلبه وهابی(اعجاز اشک بر امام حسین علیه السلام)
ما از تو به غیر تو نداریم تمنّا / حلوا به کسی ده که محبّت نچشیده
۱- « ثُمَ نَظَرَ إِلَیْهِ نَظَرَ آیِسٍ مِنْهُ وَ أَرْخَى عَیْنَهُ وَ بَکَى » لهوف ؛ سید بن طاووس ؛ ص ۱۶۸
۲- بر اساس خاطرهای از مادر روحانی شهید محمدمهدی آفرند
شرمنده خانواده شهداییم ای خدا ...