کاش غبارروبی این چنین رزق و روزی ما شود توی ایوان طلای حرم حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام
السلام علیک یا حبیب قلوبنا یا طبیب نفوسنا یا مولانا و مقتدانا یا اباالحسن و الحسین یا امیرالمومنین علیه السلام
بسم الله الرحمن الرحیم
دیشب صدای تیراندازی و خمپاره نگذاشت درست بخوابم، بعضی گلولهها نزدیک خانهمان میخورد و در و دیوار میلرزید. گچهای شوره زده سقف با هر لرزه، غبار پوکشان در هوا پخش میشد و آرام مینشست روی صورتمان. با هر بار صدا بچهها بیدار میشدند، زینب چشمان پف کردهاش را میمالید و میلرزید، تا بغلش نمیکردم و آیه الکرسی نمیخواندم آرام نمیشد. حسن دیگر به این صداها عادت کرده بود ، دو تا فحش به داعشیهای حرام زاده میداد و دوباره میتپید زیر لحافش.
شوهرم علی رفته بود خان طومان، فرمانده گردان عمّار بود. قبل از رفتنش حسن را بوسید و توی بغل فشارش داد و در گوشش چیزی نجوا کرد. بعد از رفتنش از حسن پرسیدم: بابا چی گفت بهت؟
با منّ و منّ گفت: بابا در گوشم گفت تو دیگه مرد خونهای ده یازده سالت شده. حواست به مامانت و خواهرت باشه.
دلم هرّی ریخت پایین، بار اولی نبود که علی به عملیّات میرود، اما هیچ وقت اینطور حرف نمیزد. تازه داشتم به بیخبر رفتنهایش و بیصدا آمدنهایش عادت میکردم. در این سالهای سیاه جنگ همیشه دلم شور میزد، اما این بار بیشتر.
امروز صدای تیراندازی و انفجار بیشتر شده بود، به نظر صداها نزدیکتر شده، زینب چسبیده بود به دامن گل قرمزی که علی قبل از رفتنش برایم خریده بود به مناسبت تولد سی سالگیام. زینب پنج سالهام با هر صدایی میترسید و پاهایم را بغل میگرفت و میگفت: مامانی مامانی من میترسم کی بابا میاد؟ من هم همیشه میگفتم: بابا رفته داعشی ها رو نابود کنه، هر وقت کارش تموم شد بر میگرده.
داشتم موهای زینب را شانه میکردم که صدای غرّش ماشینی نزدیک شد و بعد قیژژژ خشک ترمزش. صدای لرزان علی را شنیدم، پشت در بود و کوبه را میکوباند و داد میزد: فاطمه، فاطمه ، فاطمه جان درو باز کن.
دویدم پشت در، زینب پشت سرم دوید و چسبید به دامن گل قرمزیام. در را باز کردم. علی پریشان و خاک آلود ، بریده بریده گفت: الان داعشی ها میرسن! خیلی زود بچهها را جمع و جور کن باید بریم.
دستش را با عصبانیّت کوباند به چارچوب در و چرخید که برگردد. دست و پایم شروع کرد به لرزیدن، دست پاچه پرسیدم: کجا میری؟!
همان طور که دور میشد گفت: برم به همسایهها خبر بدم، باید تا میتونیم زن و بچهها را از این منطقه دور کنیم.
عقب ماشین پر از زن و بچه شد، زینب عروسکش را بغل کرده بود و فشارش میداد. میلرزید و گریه میکرد. بغلش کردم و دست حسنم را گرفتم و با بقچهای لباس نشستم جلوی وانت. علی نشست پست فرمان، چشمانش قرمز و مژههایش پر از خاک بود. با صدای بلند طوری که همه بفهمند گفت: یا مولاتی یا فاطمه أغیثینی.
چشمم به آیینه بغل ماشین افتاد، دو تا ماشین لندکروز آمریکایی از ته خیابان پیچیدند سمت خانهی ما، تیربار روی سقف ماشینشان مثل گرگ زوزه میکشید و در و دیوار خانهها را سوراخ سوراخ میکرد. علی با تمام قدرت گاز داد و ماشین توی گرد و خاک خودش پنهان و از جا کنده شد.
هنوز به آخر خیابان نرسیده بودیم که یک آرپیجی شلیک کردند. خورد به درختهای کنار خیابان، درختی آتش گرفت و افتاد جلوی ماشین. کاپوت ماشینمان زیر درخت له شد. دود و هُرم آتش زد توی ماشین. علی فریادی زد و به زن و بچههای پشت وانت گفت: فرار کنید، برید توی خونهها ، از سقف خانهها فرار کنید.
زینب جیغ میزد و عروسکش را فشار میداد، من هم گریه میکردم و زینب را توی سینهام فشار میدادم. میخواستم پیاده شوم ، اما در باز نمیشد. شوهرم، زینب و حسن را بغل کرد و گذاشت کنار خیابان. برگشت که دست مرا بگیرد، ناگهان یک داعشی با قنداق اسلحه ژ-۳ اش کوبید به کمرش و موهای خاکیاش را کشید و برد. دستانش را از پشت بستند. قلبم تیر کشید، لبهایم از شدت اضطراب و ترس خشک شده بود. گلویم میسوخت.
شعلههای آتش از بین شیشه شکسته جلوی ماشین به داخل کشیده شد. صورتم گُر گرفت، چشمانم سیاهی رفت. از بین آتش و دود زینب و حسن را دیدم، زینب میلرزید و اشک میریخت. حسن که دیگر مرد خانهام بود، زینب را بغل کرده بود و دهانش میجنبید، حتما آیه الکرسی میخواند. پدرش یادش داده بود و او با چغری و نافرمانی نوجوانانهاش حرف پدر را در این مورد خاص به عنوان یک دوست گوش گرفته بود.
داعشیها خوشحال و سرمست از دستگیری یک فرمانده جشن گرفته بودند. میرقصیدند و تیر هوایی شلیک میکردند. انگار فقط به قصد گرفتن علی آمده بودند. زن و بچههای همسایه همه فرار کرده بودند و من داخل ماشین داشتم میسوختم. خودم را به در راننده رساندم، دست به هر جای ماشین میگذاشتم ، دستم میسوخت. خمیده پیاده شدم، یک دستم روی پهلو و شکم برآمدهام بود و با دست دیگر کمربند ایمنی ماشین را گرفتم، تَقّی کرد و قفل شد. پیاده شدم.
چشمم به چشمان علی افتاد، دهانش را با چسب پهن نقرهای بسته بودند. انگار چشمان اشکبارش حرف میزدند: یا مولاتی یا فاطمه أغیثینی. علی قبل از هر عملیات نماز استغاثه به مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها را میخواند. نمازی که بعد از سلامش، سجدهای دارد با حالات مختلف و هر حالت صد مرتبه ذکر «یا مولاتی یا فاطمه أغیثینی» ، سجده آخرش صد و ده مرتبه بود. روی هم رفته پانصد و ده بار این ذکر را تکرار میکرد. همیشه آخر نماز، او را با صورتی اشکبار میدیدم. دلباخته مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها بود، همیشه میگفت: از اینکه همسرم سیده است خیلی خوشحالم و به خودم افتخار میکنم. همیشه به من احترام میگذاشت، جلوی پای من میایستاد و از گل نازکتر به من نمیگفت. وقتی میخواست سلامم کند، دست به سینه میگرفت و با لبخند میگفت: السلام علیکِ یا بنت رسول الله! خیلی اصرارش کردم که این کار را نکند. میگفتم من را شرمندهی مادرم نکن. اما او گاهی با شوخی و خنده و گاهی اندیشناک اینطور سلامم میداد. انگار مخاطبش من نبودم، ظاهر سلامش به من بود اما دلش پیش مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها .
همین که کمر راست کردم، حرامی سیلی زد، به صورت افتادم زمین. دود و آتش جلوی صورتم زبانه میکشید، یک دستم روی جنین بیگناهم بود و با دست دیگر کشان کشان از آتش دور شدم. علی با چشمان خونی و گریان نگاهم میکرد. حرامی آنچنان لگد به پهلویم زد که تمام بدنم تیر کشید، درد زایمان به سراغم آمد. انگار علی با چشمانش التماسم میکرد و میگفت: فاطمه جان، صبر داشته باش. مثل مادرت حضرت زهرا سلام الله علیها .
همهی دردهایم یک طرفم ، درد نگاههای غیور و لرزان شوهرم یک طرف. همهی سوختنها و تیر کشیدنها یک طرف ، نگاه سوزناک حسن، نوجوان غیورم یک طرف. حسن، مرد خانهام، دوید به سویم، زمین خورد. بلند شد و دوباره دوید. حرامی جلویش ایستاد و سیلی محکمی به او زد. به صورت زمین خورد. خیره به من نگاه میکرد و ناله میزد: مادر ... مادر ... . اشک در چشمش حلقه زده بود. خواست بلند شود که حرامی پشت گردنش را گرفت و کشیدش کنار دیوار، کنار لرزشهای تن زینبم.
بخشی از کتاب گلولههای داغ:
... یاد خاطره یکی از دوستان افتادم: « با جمعی از بچههای کرمانی داخل یک موکب نشسته بودیم، قابلمه نیمرو جلوی یک عراقی بود و با ولع و اشتیاق مشغول خوردن بود. ما هوس نیمرو کرده بودیم ، صدا بلند کردیم: «میدونی ما کی هستیم؟! ما همشهریهای حاج قاسم سلیمانی هستیم.»
مرد عراقی تا نام حاج قاسم را شنید مثل برق گرفتهها از جا پرید، یک دستش را به نشانه احترام بر سر گذاشت و با دست دیگرش قابلمه نیمرو را جلوی ما گذاشت. خنده بر لبهایمان ماسید. رفت و به سرعت برگشت، یک سینی پر از نیمروی دیگر جلویمان گذاشت.»
پیش خودم گفتم: «باید این ترفند همشهری حاج قاسم را بکار ببرم.» البته به آنجا نکشید، سینی پر از نان و پنیر از راه رسید...
مطالب بیشتر: