یکی از رفقا می گفت : قصد ازدواج داشتم گفتم برم مشهد و از امام رضا (ع) یه زن خوب بخوام رفتم حرم و درخواستمو به آقا گفتم شب شد و جایی واسه خواب نداشتم هر جای حرم که میخوابیدم خادما مثه بختک رو سرم خراب میشدن که " آقا بلند شو .... " متوجه شدم کنار پنجره فولاد یه عده با پارچه سبز خودشونو به نیت شفا بستن کسی هم کاری به کارشون نداره . رفتم یه پارچه سبز گیر آوردم و تااا صبح راحت خوابیدم ...
صبح شد پارچه رو وا کردم پا شدم که برم دنبال کار و زندگیم ...چشتون روز بد نبینه یهو یکی داد زد : آی ملت ...شفا گرفت ...
به ثانیه نکشید ریختن سرم و نزدیک بود لباسامو پاره پوره کنن که خادما به دادم رسیدن و بردنم مرکز ثبت شفا یافتگان ... مدارک پزشکیتو بده تا پزشکای ما مریضی و ادعای شفا گرفتنتو تائید کنن
آقا بیخیال شفا کدومه ؟!
خوابم میومد جا واسه خواب نبود رفتم خودمو بستم به پنجره فولاد و خوابیدم ...همین ...
تا اینو گفتم یه چک خوابوند در گوشم و گفت : تا تو باشی دیگه با احساسات مردم بازی نکنی ...خیلی دلم شکست رفتم در پنجره فولاد و با بغض گفتم : آقا دست درد نکنه ... دمت گرم ...زن که بهمون ندادی هیچ یه کشیده آب دار هم خوردیم .
همینطور که داشتم نق میزدم یهو یکی زد رو شونمو گفت سلام پسرم مجردی ؟ گفتم آره
"من یه دختر دارم و دنبال یه دوماد خوب میگردم اومدم حرم که یه دوماد خوب پیدا کنم تو رو دیدم و به دلم افتاد بیام سراغت ...
خلاصه تا این که شدیم دوماد این حاج آقا!
بعد ازدواج با خانومم اومدیم حرم از آقا تشکر کردم و گفتم آقا ما حاضریما ... یه سیلی دیگه بخوریم و یه زن خوب دیگه بهمون بدیا ....!