بسم الله الرحمن الرحیم
هوا بارانی بود، باد شدیدی گلولههای درشت باران را به شیشههای مسجد میکوبید. گلولهها روی شیشه منفجر میشدند، ذرّات آب به هم میپیوستند و تا میخواستند به پایین بخزند دوباره با باد پخش شیشه میشدند. حاج آقا چهار زانو بالای منبر نشسته بود ، شب ۲۸صفر در مورد اخلاق پیامبر صل الله و علیه و آله میگفت. از صبر و تحمل ایشان دربرابر یاوهگویی عربهای زمخت و زبان نفهم، از مهربانی ایشان ، از سلام کردن بر کودکان. یک چشمم به شیشه پشت سر شیخ بود که قطرات آب روی آن در هم میلولیدند و یک چشمم به دهان شیخ.
دیشب که شنیدم حاج آقا جلالی روانشناس و مشاورازدواج سخنران است. اولین چیزی به ذهنم هجوم آورد، ماجرای ناصر و شهلا بود. ۶ سالی میشد که ناصر عاشق شهلا شده بود و هر بار که پا پیش گذاشته بود، بابای شهلا مخالفت کرده بود. آخرین دفعه حاج آقا محمدی امام جمعه مهمان هیأت امنای مسجد بود. نشستیم و با بابای شهلا حرف زدیم اما از خر شیطون پیاده نشد که نشد.
شیخ پلههای منبر را یکی یکی پایین آمد، نشست کُنج مسجد و به دیوار تکیه داد ، مداح روی پله اول جا گرفت و شروع کرد. روی کنده زانو خزیدم جلو کنار شیخ و دهانم را بیخ گوشش چسباندم و گفتم: حاج آقا یک کار مهم با شما داشتم. نم گوشه چشمش را با انگشت شصت گرفت و گفت: بفرمایید من در خدمتم. گفتم: حاج آقا در این شهر ما یک دختر و پسری هستند که ۶-۷ ساله که همدیگه را میخوان اما پدر دختره راضی نمیشه! چشمان ریز شیخ، تنگ شد و پرسید: این ۶-۷ سال هیچ کدوم کوتاه نیامدند؟! گفتم: نه حاج آقا تازه عیب کار اینجاست که هر دو تا، پسره ودختره را میگم، از بچههای هیأتی و مسجدی شهر هستند. بسیجی فعّال در پایگاه همین مسجد، هر روز با هم ارتباط پیامکی یا تلفنی دارن و این جریان تو شهر پیچیده که اصلا در شأن بچه بسیجی ها و هیأتی ها نیست!
صدای مداح با صدای رگبار باران درهم شده بود، شیخ آرام و کوبنده گفت: یعنی چه ارتباط دارن !؟ اگه بچه مذهبی هستند که باید رعایت کنن و اگر هم ...!
با دستپاچگی پریدم وسط حرفش و گفتم: نه حاج آقا فقط در حد حال و احوال پرسی است و کامل حدود شرعی را رعایت میکنند اما باز هم زشته ، مردم حرف در میارن، میگن این هم ازخواهر و برادرهای بسیجی ! ماجرای این دو تا توی همه شهر پیچیده!
چشمان شیخ زیر نور قرمز توی محراب درخشید. گفت: خوب این بنده خدا پدر دختره، کسی باهاش حرف زده تا راضی بشه مثلا یکی از علمای شهر یا امام جمعه و ... یا کسی که قبولش داشته باشه.
گفتم: اوووه حاجی! امام جمعه باهاش حرف زده چند بار! اعضای شورای شهر باهاش کلنجار رفتن!یکبار هیأت امنای مسجد از رییس آموزش و پرورش دعوت کرد و در جلسهای باهاش حرف زدند قبول نکرد! چند بار تا به حال جلسه گرفتیم هنوز حل نشده! حل بشو هم نیست!!
حاج آقا مکثی کرد و گفت: حالا چه کاری از دست من بر میاد؟
گفتم: فردا صبح بعد از دعا ندبه جلسه گذاشتیم دو تا از اعضای شورای شهر ، رییس آموزش و پرورش و مسئول هیئت و فرمانده پایگاه بسیج هستند، شما هم تشریف بیاورید شاید بتوانید کاری بکنید. بالاخره شما دکتر روانشناس و مشاور هستید.
حاج آقا بلافاصله گفت: چشم حتما میام اگه کاری از دستم بربیاد، در خدمتم.
تشکری کردم و بلند شدم رفتم بیرون مسجد،رگبار باران زد به صورتم، خزیدم کنار قفسه کفشها و موبایلم را درآوردم. زنگ زدم به شهلا، گوشی را که برداشت گفتم: سلام شهلا جان. صدای نرمی بلند شد: سلام دایی جون. گفتم: گوش کن شهلا جان به حاج آقا جلالی دکتر روانشناس میشناسیش که؟! گفتم فردا بیاد توی جلسه شاید این گره ۶ ساله به دستش باز بشه ایشاالله. صدای شهلا نازک شد: دستتون درد نکنه دایی جون، خیلی به شما زحمت دادیم ببخشید. گفتم: این تعارفا رو بزار واسه بعد، به ناصر هم زنگ بزن بگو حتما بیاد. با ذوقزدگی چشمی گفت و تلفن را قطع کرد. صبر نکرد که خداحافظی کنم. چشم دوخته بودم به کفش مشکی برّاق جلوی صورتم و فکر میکردم: حتما الان شماره ناصر را گرفته! بدبخت ناصر که این چند سال چقدر دربدری کشیده! پدر عشق بسوزه آدم گنده رو از پا میاندازه تا چه رسد به این ناصر لاغر مردنی رو.
صبح جمعه دعای ندبه تمام شد، نور آفتاب از پنجره پاشید روی فرشهای دستبافت محراب. زودتر رفتم و در سالن جلسات را باز کردم. اعضای هیأت امنا و فرمانده پایگاه روی صندلیها نشستند، ۸تا صندلی به شکل دایرهای چیده شده بود. حاج آقا جلالی که آمد همه بلند شدند. شهلا با چادر مشکی برّاقش روبروی ناصر نشسته بود ، قطر دایره صندلیها پر بود از نگاههای یواشکی شهلا به ناصر ، ناصر به شهلا. نگاه ناصر به تیزی خط اتوی چادر شهلا کشیده میشد و میخراشید بعد روی سگک طلایی کفشش آرام میگرفت. چند بار نگاهش زخمی شد؟ نمیدانم. نگاه شهلا هم از خط ریش ناصر میخزید و روی کفشهای مشکی برّاقش آرام میگرفت. سکوت جمع را فرا گرفته بود، فقط صدای به هم خوردن استکانها در آبدارخانه به گوش میرسید. بوی کهنه تفاله چایی با بوی عطر همیشگی ناصر قاطی شده بود. بویی عطر جدیدی هم به مشام میرسید، حتما از حاج آقا.
فرمانده پایگاه سکوت را شکست: حاج آقا این مسأله یکی از مشکلات حل نشدنی شهر ما شده! با دست به طرف شهلا و ناصر اشاره کرد و ادامه داد : خیلی هم پشت سر اینها حرف در آوردند و هیأت و پایگاه بسیج را هم از متلک های خود بی نصیب نگذاشتند! نمیدانیم چه کار کنیم. یک معضل جدی شده!
حاج آقا روی صندلی تکانی خورد و دستانش را به هم پیچاند ، با سر اشاره کرد به من و گفت: بله آقا سید تعریف کرده ، قبل از اینکه بحث کنیم که چکار میشه کرد بگید قبله کدوم طرفه؟!
با تردید و تعجب دستم را به طرف در ورودی سالن کشیدم و گفتم: از این طرف!
حاج آقا دستمال کاغذی از جبیش در آورد و نم سر دماغش را گرفت و صندلیاش را رو به قبله کرد و گفت : فعلا یک دعای توسل بخوانیم! حاج آقا شروع کرد از حفظ دعای توسل را سریع خواند. همه صندلیها رو به قبله چرخید ، صدای غژغژ صندلیها در بین تُن صدای بلند حاج آقا گم شد. وقتی دعا تمام شد حاج آقا رو کرد به شهلا و گفت: باباتون خونه است؟ دست شهلا سریع به طرف کیف گل گلی کوچکش رفت، صدای جرینگ جرینگ النگوهایش بلند شد. گفت: همین الان بهش زنگ میزنم.
نگاه حاج آقا به کیف گلدوزی شده شهلا بود، گلهای صورتی ریزی کیفش را تزیین کرده بود، حاج آقا گفت: پس زود زنگ بزنید و بگید اگر زحمت نیست من میخام بیام خونتون باهاش حرف بزنم.
یک دست شهلا با لرزش خفیفی به دسته نارنجی کیفش بود و دست دیگرش به موبایل ، کبودی رگهای دستش معلوم بود. زنگ زد و خیلی زود هم قطع کرد و گفت: ببخشید حاج آقا رفته سر کار! نگاهم را از سگک طلایی کفش شهلا گرفتم و با تعجب به چشمان شهلا دوختم، حاج آقا گفت : سر کار؟! امروز که هم جمعه هست و هم روز ۲۸ صفر! توی دلم گفتم: خدا خفهات کنه کامبیز جوشی! کی روز قتل میره سر کار که تو رفتی!؟
با صدای نفس عمیق حاج آقا به خود آمدم و گفتم: خوب میشه بریم سرکارش! شهلا زیر چشمی به ناصر نگاه کرد و پا به پا شد و گفت: چشم دایی جان الان به بابا زنگ میزنم. ناصر اغلب سرش پایین بود و گاهی نگاهی به قد و بالای شهلا میکرد و دوباره چشمش میخزید پایین ، میخراشید و آرام میگرفت، احتمالا روی سگک طلایی کفشش.
شهلا تلفن به دست کمی از ما فاصله گرفت ، آهسته حرف میزد . گوش تیز کردم تا ماجرا دستم بیاید اما صدای خس خس سینه سرماخورده فرمانده نمیگذاشت! نگاه شهلا از خط ریش صورت کشیده ناصر خزید و روی کفش برّاقش آرام گرفت. سر به زیر افکنده بود و به حاج آقا گفت: ببخشید حاج آقا مزاحم شما هم شدیم، بابام میگه اشکالی نداره بیاید سرکار.
حاج آقا با تردید لبخندی زد و به من گفت: سید پاشو پاشو با هم بریم سر کار این بنده خدا ببینیم حرف حسابش چیه، انشاءالله خیره.
از بقیه آقایان در جلسه خداحافظی کردیم ، چند نفری با هم گفتند: حاج آقا فایدهای نداره ، پدره خیلی لجبازه ! سه نفر، من و حاج آقا به همراه شهلا، سوار ماشین شدیم . ماشین را روشن کردم، نگاه حسرت آمیز ناصر به ماشین و دختر داخل ماشین بود. حاج آقا قیافه مظلومانه ناصر را که دید با لبخند گفت: نگران نباش انشاءالله درست میشه، توکلت به خدا باشه.
ناصر چشمش را از روسری ارغوانی که لبهاش از زیر چادر شهلا بیرون زده بود جدا کرد و بسوی چشمان حاج آقا کشاند و لبخند ناامیدانهای زد و گفت: انشاءالله، خدا خیرتون بده حاج آقا.
ماشین پیکانم با صدای تلق و تلوق به راه افتاد و بعد از مدتی با نالهای خفه در کنار درخت سرو بزرگی آرام گرفت. از ماشین که پیاده شدم ، شهلا با اشاره به بالا صدا زد : بابا بابا ... . دیدم کامبیز جوشی با کله گندهاش بالای نردههای یک ساختمان نیمهساز در حال جوشکاری است. گرد و خاک نمکشیده گوشه چشمم را پا انگشت کوچکم پاک کردم و گفتم: ببخشید کامبیز خان یک دقیقه بیاید پایین، حاج آقا کارتون داره. کامبیز با چهرهای درهم کشیده گفت: باشه چشم .
کامبیز جوشی یکی یکی پلههای خاکی و نیمهساز را پایین آمد، همه جا تعطیل و ساکت بود. فقط صدای خش خش کفش کامبیز با صدای جیک جیک گنجشکها در هم آمیخته بود. سلامی کرد و با حاج آقا دست داد. یک خوش بش خشکی کرد و نگاهی غضبناک به من انداخت و ساکت شد. حاج آقا که تا به حال چیزی از روانشناسیاش را رو نکرده بود گفت: حاجی دخترت این پسره را میخاد، پسره هم دخترت را میخاد ، خودت میدونی الان ۶-۷ ساله ! چرا آخه مخالفت میکنی؟ دلیلت چیه؟!
پیش خودم گفتم: ای بابا این حاج آقا چطور روانشناسیه نکنه قلابیه! بدون مقدمه رفت سر اصل مطلب، الانه که کامبیز جوشی جوش بیاره! گوشهای کامبیز قرمز شد و با چهره درهم کشیده ، بدون مقدمه گفت: مگر از روی جنازه من رد شید! دختر من بهترین خواستگارها رو داره ، چند تا دکتر و مهندس اومدن ، همه خواستگارهاش پولدار هستن!
حاج آقا با لبخند گفت: حاجی بهت بر نخوره ولی علف باید به دهان بزی شیرین بیاد! وقتی دخترت همین پسره را میخاد ، دیگه چرا اینقدر سخت میگیری! پسره هم که ماشاءالله هم متدیّنه و هم خانواده دار. گوشهای من هم قرمز شد، حاج آقا خیلی خودمانی شده بود. شهلا همان بزی بود و ناصر هم علف! شهلا سرش پایین بود و از تیررس چشم پدرش کناره میگرفت.
کامبیز جوش آورده بود، تند تند حرف میزد و دعوا میکرد در بین حرفهایش فحش و بد و بیراه به ناصر و خانوادهاش میداد. شهلا هم سرش پایین بود و از خجالت گونهاش سرخ شده بود. چشمان شهلایی شهلا به دستکش مانده در دستان پدر دوخته شده بود. گاهی دزدکی به چشم پدر نگاهی میکرد و دوباره سرش را پایین میانداخت شاید به سوراخهای سوخته کفش کامبیز جوشی.
حاج آقا هم عصبانی شده بود و از لجبازی کامبیز حرصش گرفته بود اما به سختی خودش را کنترل کرد و گفت: حاجی به اعصابت مسلط باش بالاخره حرف آخرت چیه؟
صدای قیژ قیژ سایده شده دندانهای کامبیز شنیده شد و با فریاد گفت: این پسره فلان فلان شده اگه بمیره هم من دخترم بهش نمیدم... اگر خودش رو هم بکشه من دختر به این مردیکه کرّه خر پشّه نژاد نمیدم!!!
از ترس جیکم در نمیآمد، به فکر کره خری بودم که نژاد پشه دارد. بی انصاف چه فحشی به ناصر داد! شهلا هم از ترس سر جایش میخکوب شده بود.
حاج آقا نفس عمیقی کشید و گفت: باشه حاجی ببین نه من دیگه حرف میزنم ونه شما دیگه چیزی بگو! کارمان را بدیم دست خود خدا ! دستان کثیف کامبیز را گرفت و ادامه داد: بیا بشین توی ماشین ، امروز روز قتله! ۲۸ صفره من یک حدیث کساء میخوانم و توسلی به حضرت زهرا سلام الله علیها میکنیم و والسلام.
این را که گفت، درجه جوش کامبیز پایینتر آمد و بدون هیچ حرفی راه افتاد به سمت ماشین. صدای خش خش کفش ،صدای جیک جیک. حاج آقا گفت: ببین حاجی من خیلی سریع حدیث کساء را میخوانم و شما دیگه برو سر کار و دیگه بحث نمیکنیم ، کار را هم واگذار کن به خدا!
شهلا با نگرانی که در چشمانش موج میزد کنار پدرش روی صندلی عقب نشست و من هم جلو کنار حاج آقا پشت فرمان نشستم. حاج آقا بسم الله گفت و بدون مقدمه شروع کرد به خواندن، حدیث کساء را حفظ بود. کتاب راز و نیاز با خدا که توی داشبورت ماشینم بود را برداشتم و خط بردم. به آخر حدیث نزدیک شده بود، معنای زیر کلمات با من حرف میزد: (... ذکر نشود این خبر (و سرگذشت ) ما درانجمن ومحفلى از محافل مردم زمین که در آن گروهى از شیعیان و دوستان ما باشند و در میان آنها اندوهناکى باشد جز آنکه خدا اندوهش را برطرف کند و نه غمناکى جز آنکه خدا غمش را بگشاید و نه حاجتخواهى باشد جز آنکه خدا حاجتش را برآورد[1]...) . حدیث کساء تمام شد.حاج آقای روانشناس در آخر توسلی به حضرت زهرا سلام الله علیها کرد.
از ماشین پیاده شدم ،بقیه هم پیاده شدند. حاج آقا رو کرد به کامبیز و گفت: حاجی کاری نداری؟! من هاج و واج به چشمان ریز حاج آقا نگاه میکردم. منتظر توصیههای روانکاوانه بودم اما خبری نشد.
کامبیز کله بزرگش را خاراند و گفت: حاج آقا بفرما در خدمت باشیم. یخ کامبیز آب شده بود، حاج آقا دستی به محاسن جو گندمیاش کشید و گفت: اگر خواستی برای عقد و عروسی دخترت مرا دعوت کنی، یک زنگ بزن با افتخار میام. فقط به حق همین حدیث کسائی که خواندیم خواهش میکنم دیگه بحث نکن و هر چی خواست خدا باشه، واگذار کن به خدا . ببین بچهها خودشان چه کار میکنن، شما فقط کار را به خدا بسپار. دستت درد نکنه ، خداحافظ.
چشمان شهلا زیر نور آفتاب میدرخشید. روسری ارغوانیاش را مرتب کرد و با انگشت شصت اشک زیر چشمش را گرفت و گفت: ممنون حاج آقا دستتون درد نکنه. نگاهی به پدرش کرد و گفت: بابا با اجازهتون من میرم خونه. کاری ندارین؟
پدر دستی به سبیل پر پشت خود کشید و نگاهی به دماغ کشیده شهلایش کرد و گفت: به سلامت!
نشستم پشت فرمان، حاج آقا کنارم آرام گرفت. صدای خشک فنر پیکان بلند شد. ماشین را روشن کردم و زدم دنده . صدای تلق تلق لوله اگزوز بلندشد و ماشین از جا کنده شد. شیشه ماشین را پایین کشیدم و رو به کامبیز جوشی دستی تکان دادم . حاج آقا گفت: حاجی خداحافظ، فقط کار را بسپر به خود خدا.
زدم دنده دو و گفتم: حاج آقا من چشمم آب نمیخوره! فکر نکنم راضی شده باشه.
حاج آقا یک دانه دستمال کاغذی ازقوطی جلوی ماشین کشید بیرون و گفت: آقا سید من که سپردم دست خدا ، حدیث کساء هم واقعا مجرّبه و انشاءالله درست میشه.
چند روز بعد در دفتر کارم نشسته بودم که تلفنم زنگ خورد، شهلا بود. صدایش میلرزید، با تردید گفت: دایی جان سلام، بابا صبح زود قبل از اینکه بره سر کار گفت خودتون هر کار میخواهید بکنید! من دیگه حرفی ندارم! با عجله گفتم: یعنی از خر شیطون اومده پایین؟! خدا رو شکر.
پایان
تیر ماه ۱۳۹۷