بسم الله الرحمن الرحیم
فرمانده یکبار مصرف
تصویر طلبه شهید علیرضا طالبالدینی
خبرهای ضد و نقیضی شنیده میشد اما از چهره حاجعلی[1] میشد فهمید که خبرهایی در راه است ، این چشمهای آسمانی با ما حرف میزد، برق چشمهایش میگفت که عملیّات نزدیک است. حاجعلی یک گردان تشکیل داد تا منطقه عملیاتی را دقیق شناسایی کنند، همه بچهها طلبه بودند، طلبه صفرکیلومتر، تازه داشتند آببندی میشدند! حاجعلی من را فرمانده گردان قرار داد. با چشمانی گرد به چشمان روشن و درشت او خیره شدم و گفتم: من که هیچی بلد نیستم! موهای مشکی و بلند خود را خاراند و با لبخندی ملیح گفت: بچهها را شب ببر رزم شبانه و صبح زود بیار نزدیک سدّ دز و بعد میخوابند تا کله ظهر تا من برگردم!
چارهای نداشتم دستور فرمانده بود آن هم چه فرماندهای حاجعلی محمدی پور که یکپارچه نور و شور بود! پیش خودم گفتم فرمانده یکبار مصرف بودن هم توفیق میخواهد. نماز مغرب و عشاء که تمام شد بلند شدم و رو به بچههای گردان کردم و گفتم: امشب رزم شبانه داریم همه آماده باشید یک ساعت بعد از شام شروع میکنیم. از نمازخانه که بیرون آمدم ، نورافکن بالای سر نمازخانه ، سایه انواع حشرات و جنبندهها را روی زمین نقاشی کرده بود.
وقتی همه بچهها متفرق شدند، سه چهار متر دورتر یک شبحی دیدم که در تاریکی به من نزدیک میشد، دقت کردم چهره ساده و چشمان درشت علیرضا[2] را شناختم، نزدیک شد و نگاهی اطراف کرد تا مطمئن شود که کسی صدای او را نمیشنود بعد گفت: شریف آبادی من نمیتونم بیام رزم شبانه!
با جدیّت گفتم: چطورته؟!
گفت: پایم را که در پوتین بکنم تاول میزند! پایم حساسیت پوستی داره!
من جدی نگرفتم و بیخیال گفتم: من کاری به این سوسول بازیها ندارم! حاجعلی فرمانده است و گفته شناسایی سختی در پیش داریم و همه باید بیایند رزم شبانه راهی نداره باید بیایی.
علیرضا آرام و مطیع سرش را پایین انداخت و گفت: چشم!
رفتیم رزم شبانه ، مسیر پر بود از خار و خاشاک و شیارهای صعبالعبور، گردنههای خطرناک همراه با گل و لای و سنگلاخهای تیز و بدقلق! تا نزدیک اذان صبح رسیدیم به اردوگاه ، بچهها هر کدام به سنگرهای خودشان رفتند و همه متفرق شدند، من داشتم وضو میگرفتم که دوباره دیدم در تاریکی شبحی به من نزدیک میشود و با صدایی آرام گفت: شریف آبادی بیا کارت دارم!
دیدم صدای آشنای سر شب است گفتم: تویی علیرضا چته؟ چه کار داری؟
گفت: بیا یک لحظه کارت دارم. رفتم جلوتر چهره نورانی او حتی در تاریکی سایه من هم جلوه داشت، چراغ قوه سبزرنگی از جیبش درآورد و نشست رو خاک و گفت : بیا ببین یک نگاه بکن!
چراغ را روشن کرد و روی پایش انداخت، دیدم از نوک انگشتانش خون چکه چکه به خاک میریزد !
با نگرانی گفتم: علیرضا چت شده؟! چطوری مرد کوچک!؟
با خنده بلند و ملیحی گفت: تازه اون یکی پایم هم هست ، همین طوره!
کف پایش را بالا آورد و در نور چراغ گرفت، کف پایش مثل لجن ته استخر شده بود، پر از خون و گل و لای و لجن! پوست پایش کامل کنده شده بود و او همچنان میخندید!
با عصبانیّت گفتم: چی شده؟! چرا میخندی؟ پاهات رو از بین بردی حالا میخندی؟
با مهربانی گفت: تو گفتی حاجی گفته همه باید بیایند رزم شبانه! من به خدا قسم پایم را در پوتین نکردم با پای برهنه آمدم!
بعد از کمی مکث دوباره با اندوه خاصی گفت: من به درد عملیّات نمیخورم! من کم سن و سال هستم و به قول شما ، بچه سوسول هم هستم! به درد عملیّات نمیخورم.
بغض گلویم را فرو دادم ، خم شدم و پیشانی خاکی و عرق کرده او را بوسیدم و گفتم: علیرضا تو امشب درس بزرگی به من دادی که هیچ وقت فراموش نخواهم کرد آن اینکه دیگر هیچ وقت فرماندهی را قبول نکنم!
علیرضا هم دیگر هیچ نگفت ، من به طرف نمازخانه حرکت کردم و به فکر فرو رفتم: من به تمام معنا فرمانده یکبار مصرف هستم و دیگر هیچ وقت فرماندهی را قبول نخواهم کرد.
با دیدن پای برهنه و شرحه شرحه از عشق علیرضا به یاد پای برهنه محمود پور سالاری[3] افتادم که یک روز در منطقه شرهانی قبل از عملیات والفحر یک، برای تفریح به بیابانها و صحرا رفتیم چه تفریحی آن هم در شیارها و گدارهای منطقه شرهانی! محمود با پای برهنه راه میرفت! به او گفتم: چرا پابرهنه!؟
گفت: کف پا باید قوی باشه که وقتی عراقیها افتادند دنبالت، کفشهایت را دربیاوری و فرار کنی آنقدر باید فرز باشی که نتوانند بگیرندت!.[4]