بسم الله الرحمن الرحیم
خاطره تبلیغی کوتاه(طنزگونه) : شیشه دلستر کذایی
عبایم را بر دوش انداختم و در ماشین را بستم، با گامهای بلند ولی آرام وارد رستوران شدم. میز و صندلیهای آلبالویی رنگ در زیر نور چراغهای هالوژن برق میزدند و لوسترهای شاهانهای سقف رستوران را به زمین نزدیک کرده بود.
صدای قیژ قیژ کف خشک کفشهای من در فضای رمانتیک رستوران با موسیقی بدون کلام آنجا در هم آمیخته شده بود و توجّه جلب شده دیگران را جلبتر کرده بود. طلبهای با ظاهر ساده و کفشهای قیژ قیژ کنان در چنین رستورانی با موسیقی کذایی نظر هر جنبندهای را به خود جلب میکند تا چه رسد به چند جوان کت و شلواری شیک پوش!
به هر زحمتی که بود خود را به یک میز خالی رساندم و روی صندلی آلبالویی نشستم، راننده ماشین همراه من که از طرف دانشگاه صنعت نفت مأمور جابجایی من بود غذایی سفارش داد و رفت. برای کارکنان و استادان، جلسه مشاوره خانواده و سبک زندگی گذاشته بودند و من را برای برگزاری کارگاه خانواده موفق دعوت کرده بودند.
غذا را آوردند و من مشغول خوردن شدم، روی میز انواع ادویهجات مثل نمک و فلفل و خیلی چیزهای دیگر که من حتی اسم آنها را هم بلد نبودم، با نظم خاصی چیده شده بود. ظرف شیشهای گردن باریکی توجه من را به خود جلب کرد که داخل آن روغن زیتون بود، من همانطور که خواص روغن زیتون را در ذهنم مرور میکردم مقداری روغن روی غذا ریختم و با اشتها شروع به خوردن کردم.
هر چند قاشقی که میخوردم دوباره کمی روغن زیتون میریختم و به خوردن ادامه میدادم. از شب گذشته ساعت ۱۲ که سوار هواپیما شده بودم به جز صبحانه مختصر هواپیما چیزی دیگری نخورده بودم، تأخیر چند ساعته هواپیما و کلاسها و جلسات پشت سر هم رمقی برایم نگذاشته بود و خیلی خسته و گرسنه بودم، با اشتها و تند تند مشغول خوردن بودم که صدای ملایم بحث کردن همان چند جوان شیک پوش توجهام را جلب کرد.
سه جوان با کت و شلوار اتوکشیده و ریشهای شش تیغ شده با فاصله دو میز از من نشسته بودم و ناهار خود را تمام کرده بودند و با هم حرف میزدند و هر از چند گاهی، نیم نگاهی به من میکردند. گاهی میخندیدند و گاهی جدّی بحث میکردند.
من که گرسنگی امانم را بریده بود توجّهی به آنها نداشتم و غذایم که تمام شد آن سه نفر بلند شدند و به طرف من آمدند و بعد از سلام و احوالپرسی یکی از آنها گفت: حاجآقا ببخشید ما سه تا بر سر یک مطلبی بحثمان شده و گفتیم بیایم خدمت شما تا معمّای ما را حل کنید!
گفتم: بله در خدمتم اگر بلد باشم جواب میدهم.
گفت: بله چیز خاصی نیست فقط میخواستیم بدانیم این دلستر را که روی غذا میریزید جریانش چیست؟ آیا روایتی دارد؟ مستحب است؟ یا شاید خاصیّت دارویی ویژهای دارد؟
من که هنوز لقمه آخر غذا به طور کامل از گلویم پایین نرفته بود، یک لحظه جا خوردم! در ذهنم مرور کردم دلستر کجا بوده؟! من که دلستر روی غذا نریختم! ای وای این شیشهی کمر باریک کذایی دلستر است؟! من فکر کردم روغن زیتون است! چه آبروریزی !
بعد از مکث طولانی، باقیمانده غذا در گلویم را به طرف معده فرستادم و با لبخندی نمایشی و تلخ گفتم: نه چیزی نیست! روایت خاصی که ندارد!
یکی دیگر از آنها با لحنی جدی گفت: آخه حاجآقا ما گفتیم شما که این کار را میکنید حتماَ دلیلی دارد و یک رازی در آن نهفته است! البته دلستر از پودر جوانه گندم است و خیلی خاصیت دارد.
من هم اصلاَ کم نیاوردم و با لبخندی مصنوعی گفتم: بله البته خاصیت زیادی دارد، من که روی غذا ریختم خوشمزه شد شما هم امتحان کنید! مشکلی ندارد!
پایان